داستان کوتاهي درباره ي شرلوک هولمز

A.Shadow

A.Shadow

مدیر کل تالار
مدیریت کل تالار
شرلوک هولمز، کارآگاه معروف، و معاونش واتسون رفته بودند صحرانوردي و شب هم چادري زدند و زير آن خوابيدند. نيمه هاي شب هولمز بيدار شد و آسمان را نگريست. بعد واتسون را بيدار کرد و گفت : "نگاهي به بالا بينداز و به من بگو چه مي بيني؟" واتسون گفت :" ميليون ها ستاره مي بينم ".هولمز گفت: " چه نتيجه اي مي گيري؟ ". واتسون گفت : "از لحاظ روحاني نتيجه مي گيرم که خداوند بزرگ است و ما چقدر در اين دنيا حقيريم. از لحاظ ستاره شناسي نتيجه مي گيرم که زهره در برج مشتري است، پس بايد اوايل تابستان باشد. از لحاظ فيزيکي نتيجه مي گيرم که مريخ در محاذات قطب است، پس بايد ساعت حدود سه نيمه شب باشد ". شرلوک هلمز قدري فکر کرد و گفت: " واتسون! تو احمقي بيش نيستي ! نتيجه ي اول و مهمي که بايد بگيري اين است که چادر ما را دزديده اند.
 
Sir $@|eh

Sir $@|eh

بابابزرگ تالار:دی
مدیر بازنشسته
اینو قبلا یه جا دیگه خونده بودم:lol
ولی بازم خیلی کیف میده دوباره بخونمش:lol
 
A.Shadow

A.Shadow

مدیر کل تالار
مدیریت کل تالار
اینو قبلا یه جا دیگه خونده بودم:lol
ولی بازم خیلی کیف میده دوباره بخونمش:lol
راست میگی
فکر کنم من یه بیست باری خوندمش:d
 
متن زیبا برای فرزند پسر - متن زیبا برای فرزند دختر - متن ادبی درباره برادر - کابل شارژر سامسونگ- خرید قاب گوشی- جواب آمیرزا- اسکرین شات سامسونگ - فلش کردن گوشی - اروس دیجیتال - قاب گوشی A54 - قاب گوشی s23 ultra -
بالا