اختصاصی تجربه های نزدیک به مرگ (NDE)

A.Shadow

A.Shadow

مدیر کل تالار
مدیریت کل تالار
14a1e3227f8f3b6bbbe1748c676b5212.jpg

سلام؛
توی این پست درباره ی تجربیات نزدیک به مرگ مطلب میذارم. پیشنهاد می کنم یه وقت هایی از مدتی که توی اینترنت هستید بذاریدو این مطالب رو بخونید چون واقعاً ارزش خوندن رو دارند. چه اعتقاد داشته باشید و چه نداشته باشید بهتره بدون قضاوت مطالعه کنید و تاثیرشون رو دریافت کنید. این مطالب عمدتاً از سایت [URL='http://neardeath.xn--org-nwe/']http://neardeath.org،[/URL] و بعضاً از منابع دیگه جمع آوری شده.


مقدمه و معرفی

در سالهای اخیر تحقیقات زیادی در مورد گزارش های افرادی که به علت ایست قلبی و یا سایر حوادث یا امراض مرگبار به طور موقت علائم حیات را از دست داده ولی دوباره احیاء شده و به زندگی برگشته اند شده است. بسیاری از این افراد خبر از دیدن دنیائی دیگر می دهند. کمتر کسی می تواند تعدادی از این گزارش ها را خوانده و به فکر فرو نرود. به علت پیشرفت علم پزشکی شمار این افراد بسیار بیشتر از سابق بوده است. تعداد این گزارش ها و شباهت بین آنها چندان زیاد است که محققین و افراد عادی علاقه مند هر دو را کنجکاو کرده است. این پدیده به اصطلاح «تجربه نزدیک به مرگ» (Near Death Experience یا به طور خلاصه NDE) نامیده شده است ولی گاهی به آن تجربۀ «مرگ تقریبی» یا «مرگ موقت» نیز می گویند.


برای اینکه بیشتر با این پدیده آشنا بشید یک نمونه داستان رو براتون قرار میدم:

رایان در سن 5 سالگی از طبقۀ دوم ساختمان به پایین افتاد ولی اتفاق عجیبی برایش رخ داد [10]: “من وقتی 5 ساله بودم عادت داشتم اسباب بازی هایم را از پنجرۀ اتاقم که در طبقۀ دوم بود به پائین و روی لبه ای که بین دو طبقه و زیر پنجره بود بیاندازم و از پنجره بیرون می رفتم تا آنها را بردارم. یک بار بدون توجه به اینکه شب قبل باران باریده، از پنجره بیرون رفتم و پایم از روی لبه زیر پنجره که خیس بود لیز خورد. در اینجا ناگهان گذشت زمان بسیار کند شد، بطوری که پائین افتادن خود را به آرامی میدیدم و در این حال هزاران فکر از ذهن من عبور می کرد: آیا من به اندازه کافی زندگی کرده ام؟ آیا زنده خواهم ماند؟ آیا مادرم از دست من عصبانی خواهد شد؟ آیا من به همین سادگی بخاطر حماقتم خواهم مرد؟…در همین حال بدنم به زمین خورد و متعجب شدم از اینکه دردی احساس نکردم. ناگهان در یک لحظه متوجه این واقعیت شدم که من مرده ام و در بدنم نیستم ولی عجیب است که این برایم تعجب آور نبود، مانند اینکه با مرگ همیشه آشنائی کامل داشته ام. کمی از آنچه میگذشت گیج شده بودم، ولی احساس آرامش و رضایت کاملی را حس میکردم. اطراف من مانند یک منظرۀ کاملاً زیبا در یک زمینۀ کاملاً تاریک بود. می توانستم هر چیزی را که میخواهم ببینم بدون اینکه نیاز باشد سرم (جهت دیدم) را بچرخانم، و اگر میخواستم می توانستم ما ورای دیوار و اشیاء را نیز ببینم. ناگهان یک نقطۀ کوچک نورانی برایم ظاهر شد و دید من را تغییر داد، مانند نگاه کردن در یک تونل طولانی تاریک با نوری در انتهای آن، و من بی اختیار و با سرعتی باور نکردنی به طرف نقطه نورانی حرکت کردم. این نور زنده و آگاه بود، گوئی طپش قلب میلیونها ضمیر و روح را درون خود داشت. از سوی این نور عشقی بسیار قوی حس می‌کردم، قوی تر از بهترین احساس موفقیت یا عشق یا خوشحالی که در دنیا می‌توان احساس کرد. من فکر می‌کنم که این تونل همان حرکت بینهایت سریع در پهنۀ جهان است. نور از طریق فکر، و نه کلام و کلمات، با من حرف می‌زد و به من گفت که هنوز زمان من فرا نرسیده است. در همین لحظه ناگهان خود را روی زمین یافتم در حالی که گریه می‌کردم و بدنم درد داشت و چشمانم را باز کردم.
 
آخرین ویرایش:
A.Shadow

A.Shadow

مدیر کل تالار
مدیریت کل تالار
آیا تجربه‌های نزدیک به مرگ حقیقت دارند؟
سؤالی که برای بسیاری مطرح است این است که معنی و تعبیر تجربه های نزدیک به مرگ چیست؟ آیا آنگونه که شکاکان ادعا می کنند این تجربه ها توهم بوده و زائیدۀ فعالیت‌های غیر عادی مغز که تعادل شیمیائی خود را در حال بحرانی هنگام مرگ از دست داده می باشد؟ آیا احساس این تجربه ها در اثر مواد داروئی استفاده شده بر روی مریض بوجود می آید؟ آیا ممکن است این تجربه ها نتیجۀ نرسیدن اکسیژن به مغز شخص در حال مرگ باشد؟ آیا کسانی که ادعای تجربۀ NDE را کرده‌اند راست می‌گویند؟

یا اینکه مجموعۀ این گزارش ها دریچه ای را به روی ما به ماهیت مرگ باز می کند و نشانگر بقای ضمیر ما بعد از فنای جسم ماست؟ آیا ادراک می تواند خارج از مغز آدمی و بدون آن وجود داشته باشد؟ آیا این تجربه ها به سؤالاتی اساسی دربارۀ جهان و منشأ و هدف آن جواب می دهند؟ بحث مفصل راجع به صحت یا سقم گزارشهای NDE از محدودۀ بحث ما خارج است. در اینجا بدون شرح مفصل و به صورت خلاصه به مهمترین شواهدی که دال بر صحت و واقعی بودن NDE ها هستند می پردازیم.

1. برخی NDE ها را زائیدۀ توهم و فعالیت های غیرطبیعی مغز در لحظات بحرانی قبل از مرگ دانسته و یا آن را نتیجۀ نرسیدن اکسیژن به مغز در اثر ایست قلبی، و تشویش و بهم ریختگی شیمیائی مغز خوانده‌اند.

در پاسخ به این گروه باید به این واقعیت اشاره کرد که از نظر دانش پزشکی مقدار فعالیت مغزی افراد را در هر لحظه میتوان با نوار مغزی “ای ای جی” اندازه گیری کرد. بسیاری در حالی تجربۀ NDE داشته‌اند که نوار مغزی آنها یک خط صاف را نشان میداده است. از نظر پزشکی این هنگامی اتفاق می‌افتد که سلول‌های مغزی هیچ فعالیت الکتریکی ندارد. در چنین شرایطی مغز توانائی تشکیل فکر و ایجاد تصور و تجسم را نخواهد داشت. در حالی که بسیاری از تجربه‌های NDE طولانی و دارای صحنه ها و جزئیات زیاد و به نسبت پیچیده‌ای هستند. اغلب افراد تجربه خود را بسیار شفاف و زنده می‌خوانند و سطح درک و هوشیاری خود را در حین تجربه به مراتب بالاتر از آگاهی و هوشیاری در حال بیداری در زندگی روزمره توصیف کرده اند. این افراد به حقیقی بودن آنچه دیده اند کاملاً اطمینان دارند و آن را کاملاً متفاوت از خواب دیدن یا توهمات ناشی ازبیماری یا تب یا مصرف مواد مخدرمیخوانند. چنین توهماتی معمولاً مجموعه‌ای نا منظم وبدون انسجام است و توهم بودن آن برای افراد بعد از اینکه به حالت عادی بر می‌گردنند روشن است. در چندین مورد اشخاصی که NDE خود را گزارش داده اند، قبلاً در طول زندگی خود از مواد مخدر یا شیمیائی توهم زا نیز استفاده کرده بودند ولی بیان نموده اند که تجربه NDE آنها کاملاً از مقوله ای متفاوت بوده، و بر خلاف مواد مخدر که شخص بعد از برگشت به حال عادی توهم بودن آنچه را دیده حس میکند، در مورد تجربه‌های NDE چنین نبوده است. به علاوه، ماهیت و اجزاء توهمات ناشی از مواد شیمیائی یا داروها برای افراد مختلف بسیار متفاوت است و زمینه‌های قبلی ذهنی و عوامل محیطی نیز در آن سهم زیادی دارند، تا جائی که به سختی میتوان کمترین شباهتی در آن بین دو نفر پیدا کرد. این درنقطۀ مقابل تجربه‌های NDE است که گرچه برای هیچ دو نفری کاملاً یکسان نیستند، در آن شباهت های خیره کننده و غیر قابل انکاری وجود دارد و انسجام وهماهنگی و عمق در آن مشهود است.

البته باید به این نکته اشاره کرد که بعد از احیاء، شخص تجربه کننده باید از طریق کانال ارتباطی کلام و زبان خود برای بازگو کردن این تجربه به دیگران استفاده کند و گاهی اعتقادات و زمینه های فکری افراد روی نحوۀ تعبیر و بیان تجربه NDE آنها مؤثر است. به عنوان مثال، در بسیاری از NDE ها، تجربه کننده از دیدن وجودی نورانی صحبت میکند که ملاقات با او احساس محبت و آرامش و لذت وصف ناپذیری را به شخص القاء میکند. تجربه کنندگانممکن است بسته به زمینۀ مذهبی فرهنگی خود ممکن است این وجود را مسیح، بودا، فرشته، یا خود خدا خوانده اند. ولی صرفنظر از نام گذاری، ماهیت ملاقات با وجودی نورانی با جذابیت و عشق بسیار زیاد مؤلفۀ مشترکی بین اکثریت تجربه ها است.

2. تعداد زیادی گزارش وجود دارد که در آن تجربه کننده‌ در حالی که فاقد هر گونه علائم حیات بوده توانسته اتفاقاتی که در دنیای فیزیکی رخ می‌داده، مثلاً فعالیت‌های پزشکان در اتاق بیمارستان بر روی بدن او یا حرفهای اطرافیان را دیده و شنیده و بعد از احیاء آن ها را با ذکر جزئیات بازگو کند. مشاهده بدن خود از خارج یکی از مشترک ترین قسمتهای NDE هاست. تجربه کننده‌ها توانسته‌اند حتی اتفاقاتی را که دور از محل بدنشان، مثلاً مکالمات بین دکترشان و اعضاء خانواده را در اتاق انتظار بیمارستان بدرستی گزارش کنند.

3. کسانی که کور مادر زاد بوده اند توانسته اند در حین تجربۀ NDE خود ببینند. در کتاب “زندگی بعد از زندگی” دکتر مودی به گزارش NDE که توسط پیرزنی که از بچگی کور بوده اشاره می‌کند. وی بعد از احیاء، جزئیات آنچه در اتاق عمل رخ داده بوده و شکل ابزاری که مورد استفاده قرار گرفته، افرادی که از اتاق وارد و خارج شده اند، و گفت وگوهای میان آنها را بازگو کرده بود. برای پزشک و پرستاران این امر غیر قابل باور بود و به همین دلیل او را به دکتر مودی که در این زمینه تحقیق میکرد معرفی کردند.نمونۀ دیگر، زنی بود که دچار ایست قلبی شده و خواهر او نیز به خاطر دیابت شدید دربخش دیگری از همان بیمارستان در حالت کما بود. این زن بلافاصله بعد از احیاء به پزشک خود گفت که خواهر من درگذشته است. پزشک در ابتدا آنرا انکار کرد، ولی بعد از اصرار زن، پرستاری را به بخش دیگر فرستاد که از حال خواهر او باخبر شوند. معلوم شد که ادعای او صحت داشته و خواهر او در همان زمان درگذشته بوده است.


هرچند دلایل بیشتری هم وجود داره اما من چند مورد رو به طور خلاصه برای شما قرار دادم. اگر مایل بودید بیشتر در این مورد مطالعه کنید می تونید به این لینک برید.
 
A.Shadow

A.Shadow

مدیر کل تالار
مدیریت کل تالار
احساس مرگ و خروج از بدن

کسانی که NDE داشته اند میگویند که بعد از این تجربه، دیگر هیچگونه ترسی از مردن ندارند. از مرور این تجربه ها می توان دید که مرگ برای انسان عملی بسیار طبیعی و بی زحمت و تکلف است، و صرفنظر از درد یا اذیت های احتمالی ناشی از مریضی یا اتفاقاتی که منجر به مرگ شده است، خود لحظۀ مرگ بسیار ساده و بدون درد و رنج است. معمولاً در عرض یک لحظه شخص خود را در خارج از کالبد خود یافته و از خارج از بدن و معمولاً از فاصلۀ چند متری بالا آن را مشاهده می کند و این مشاهده درابتدا می تواند برای وی تعجب آور باشد. در این حال فکر و شخصیت و احساس هویت فرد کاملاً پیوستگی خود را حفظ کرده و مانند زمانی که شخص در کالبد بوده باقی می ماند. حضور و ادراک بدون کالبد آنچنان برای شخص طبیعی به نظر می رسد که بعضی اوقات مدت زیادی طول می کشد تا او متوجه شود که مرده است و در خارج از کالبد خود است. ولی با این حال او، یعنی همان ضمیر، فکر، و احساس هویت و خودآگاهی، و خاطرات و افکار او بدون هیچ تغییری اکنون در خارج از بدن او وجود دارد.

مردی که با همسر خود در حال رد شدن از خیابان بود می گوید که به یاد دارم چیزی به سمت من می آمد و بعد همه جا تاریک شد. بعد از مدتی متوجه شدم که مردم در خیابان دور مردی که بر زمین افتاده بود حلقه زده اند. وقتی نزدیک تر رفتم دیدم که همسرم بالای سر مردی که بسیار به من شبیه است گریه می کند. تعجب کردم که همسرم گریه می کند زیرا من احساس می کردم حالم کاملاً خوب است. ولی هرچه سعی کردم نمی توانستم توجه همسرم را به خود جلب کنم، گوئی همسرم من را نمی بیند. بعد از بازگشت و احیاء، او دریافت که هنگامی که با همسرش از خیابان رد می شده یک ماشین از مسیر خود خارج شده و به او زده بوده است.

روح شخص در این حالت و در حالی که هنوز متوجه وجود بدون کالبد و بدن خود نیست، ممکن است سعی کند تا با افراد حاضر یا دوستان و خویشان ارتباط برقرار کند و با آنها حرف بزند. البته این افراد متوجه حضور روح (حداقل به شکلی واضح و خودآگاه) نخواهند شد و به روح پاسخی نخواهند داد. این نادیده شمرده شدن می تواند باعث تعجب شخص گردد تا وقتی که او به مرگ خود و نامرئی بودن خود در این شکل و قالب واقف گردد.


افراد در این حال توانائی‌های خارق العاده‌ای برای حرکت دارند و می توانند تنها با فکر کردن به محلی خاص یا شخصی خاص، آناً در آنجا یا نزد آن شخص باشند و براحتی می‌توانند از موانع طبیعی مانند دیوار و سقف عبور کنند. در مواردی که عواملی که به مرگ انجامیده از نظر بدنی با درد و رنج تؤام بوده است، به محض خروج از بدن شخص احساس صحت کامل نموده و خود را عاری از تمام دردها و تکلف‌های فیزیکی و غیر فیزیکی که در دنیا داشته حس می‌کند. همچنین عوامل محیطی مانند سرما و گرما احساس نشده یا حالت نامطلوب خود را از دست می‌دهند. مثلاً کسانی که در اثر غرق شدن NDE داشته اند می گویند که در حالی که در نزدیکی بدنشان در آب معلق بوده اند، غوطه خوردن بدن خود را در اعماق آب می دیدند بدون اینکه سرما یا جریان شدید آب رودخانه را حس کنند یا احساس تعلقی به آن بدن داشته باشند.

دید شخص در این حال به شدت افزایش می یابد به طوری که جزئیات کوچکی را می تواند از فاصلۀ دور به وضوح ببیند. افرادی که در زندگی چشمان ضعیفی داشته و یا حتی کور هستند، در این حالت با دید کامل می توانند اطراف را به وضوح کامل ببینند، و به علاوه، دیدشان 360 درجه بوده و مانند دید چشم محدود به سمت جلو نیست. گاهی افراد بیان کرده اند که در این حال نوعی هالۀ نورانی در اطراف انسانهای که زنده هستند و حتی اشیاء مشاهده می کنند که رنگ و طیف آن برای افراد و اشیاء مختلف متفاوت است. در افراد گزارش داده اند که در این حال رنگها بسیار شفاف و زنده به نظر می‌رسند و حتی رنگهای متعددی که در دنیای فیزیکی قابل مشاهده نبوده را رؤیت کرده اند.
 
A.Shadow

A.Shadow

مدیر کل تالار
مدیریت کل تالار
درسهائی از تجربه های نزدیک به مرگ (کتاب در آغوش نور 8 نوشته ی دکتر ملوین مرس از این موارد زیاد داره).

تجربه ایمی


دختری به نام ایمی در بازگوئی تجربۀ خود می گوید [30]:

من از وقتی 17 ساله بودم از بیماری مضمنی به نام فیبرومیلاگیا رنج می بردم که بسیار آزار دهنده بود و حتی خوابیدن را برایم بسیار مشکل می کزد… من یک بار در اثر درد فراوان قبل از به رخت خواب رفتن تعداد به نسبت زیادی قرص خواب آور خوردم. ظاهراً من به این قرص حساسیت زیادی داشتم و این باعث شد که تنفس برایم غیر ممکن شود. بیش از دو دقیقه طول نکشید که مکش فوق العاده ای از بالای سرم حس کردم تا اینکه ناگهان راحتی کاملی من را فرا گرفت و احساس گیجی و تنگی نفس که در اثر قرص خواب داشتم بکلی ناپدید شد و دیگر احساس بدنم را کاملاً از دست دادم.

به یاد می آورم که به درون مدخلی کشیده شدم که در آن افراد دیگری نیز بودند و من ورود آنها را تماشا می کردم. در آنجا 3 نوجوان را دیدم که به نظر گزند آور و ناخوشایند می آمدند. با نگاه به آنها به من الهام شد که آنها در حال مستی تصادف کرده و کشته شده اند. زن دیگری را دیدم که حدود 50 سال داشت و به طور مداوم حرف می زد. من کمی به او گوش دادم و شنیدم که می گفت چقدر زیباست و چه اندام موزونی دارد. پوست او رنگی غیر عادی داشت، مانند اینکه به شدت برنزه است. به من الهام شد که او در اثر سرطان پوست درگذشته است. و به همین گونه تعداد زیادی به آنجا آمدند. آنجا زیاد روشن به نظر نمی آمد. نمی دانم چرا با وجود اینکه به من الهام می شد که اینها همه مرده اند، متوجه واقعیت نمی شدم و نمی‌فهمیدم که خود نیز مرده‌ام. همه چیز بسیار زنده و طبیعی به نظر می رسید، و هیچ چیز برایم شگفت آور نبود. من فقط راجع به تمام این اتفاقات خیلی کنجکاو بودم.

زن جوان و زیبائی با چشمانی سبز و موهائی تقریباً قرمز رنگ به سوی من آمد. او گفت که در اثر خفگی یا چیزی شبیه غرق شدن مرده است. وقتی او این چیزها را برایم توضیح می داد، به نوعی می توانستم احساس او را حس کنم و به موازات فکر او فکر کنم و اتفاقاتی که برای او رخ داده را به یاد بیاورم. او گفت که علاقۀ زیادی به خوانندگی دارد و برایم شروع به آواز خواندن کرد. برایم بسیار جالب بود که در هنگام آواز خواندن او می توانست آزادانه از سطح زمین کمی بالا رفته و در حالتی معلق با ریتم آوازش حرکت کند. او در حالی که آواز می خواند می توانست موهای خود را به دلخواه آناً بلندتر یا کوتاه‌تر کند! نمی دانم چرا دیدن همۀ اینها من را هراسان و متعجب نکرد و به راحتی همه چیز را قبول می کردم. سپس آن زن به من گفت که پشیمان است که چرا در همانجا (دنیا) نمانده و بهتر بود که می ماند و روی مشکلات (روحیش) کار می کرد، ولی به هر شکل اکنون دیگر رها است.

باید این نکته را بگویم که تمام این مکالمات از طریق فکر و الهام درونی و بسیار سریع انجام می گرفت و کلماتی رد و بدل نمی شد. اکنون دیگر گروه زیادی از افراد آنجا جمع شده بودند و هر کس سعی می کرد فرد یا گروهی که به او شباهت بیشتری داشتند را بیابد، و کم کم دسته هائی از افراد در حال شکل گیری بودند. در اینجا ورود مردی را دیدم که حس خوبی در مورد او داشتم. او به نظر متعادل و قابل اطمینان می‌رسید. هنوز برایم جا نیفتاده بود که ممکن است من هم مرده باشم. به طرف آن مرد رفته و از او پرسیدم “تو که هستی؟”. حرکت من با راه رفتن همراه نبود بلکه تنها ارادۀ به حرکت سبب آن می شد. با نگاه به او به من الهام شد که او نوعی معلم یا راهنما برای این گروه است. او به من گفت که در دنیا یک رانندۀ کامیون بوده و در یک تصادف کشته شده است. او به من گفت که او یک انسان کامل نیست، ولی تواضع را ملکۀ وجود خود کرده است. می‌دانم که به نظر عجیب می آید ولی من احساس می‌کردم که ذره ای از خود خواهی و تکبر در وجود او نیست. او گفت که آمده تا اهمیت فروتنی را به این گروه بیاموزد زیرا تمام این افراد به نوعی در خود غرق بوده و به همین خاطر نتوانسته اند درسهای مهم زندگی را فرا گیرند و به نوعی حیات دنیوی خود را نیمه کاره رها کرده اند…

او به من گفت که با ناتمام رها کردن زندگیشان، به این افراد در ابتدا یک دورۀ استراحت داده خواهد شد، ولی برای آنها یادگیری آنچه باید یاد بگیرند (در عالم روحانی) مشکل و بعید خواهد بود. من درک کردم که هرچه به آنها دانش و اطلاعات مفید داده شود، حتی اگر از صمیم قلب آن دانش را قبول کنند، هنوز یادگیری بدون یک بدن مانند اینست که کسی بخواهد ترک اعتیاد را یاد بگیرد در حالی که امکان معتاد شدن را به هیچ وجه ندارد یا بخشیدن و محبت به دشمنان خود را یاد بگیرد در حالی که هیچ وقت دشمنی نداشته است. او گفت که باید به آنها یاد بدهد که از خود و مشغولیت و جذابیت بیش از حد به خود بیرون بیایند. در این حال او سرش را با تأسف تکان داد و با لبخند سردی گفت که با نبودن در بدنشان کار زیادی برای آنها از دستش برنمی آید. او بیشتر امیدوار بود که بتواند نوعی علاقه و میل را در آنها بوجود بیآورد که شاید در طول توقفشان در عالم روحانی (و تا هنگام برگشت مجددشان به دنیا) با آنها باقی بماند.

در این موقع ناگهان موجی از هراس درونم را فرا گرفت و از او پرسیدم “اینها که هستند؟” او گفت “آنها درگذشته و مرده اند” بلافاصله با نگرانی گفتم “اگر اینها مرده اند، پس من چه هستم؟”. نمی دانم چرا اینقدر طول کشید که حقیقت موقعیتی را که در آن بودم درک کنم. او به آرامی پاسخ داد: “آنها مرده اند. تو در میانه هستی، چیزی مانند حالت کما. تو مانند اینها نیستی”. با شنیدن این حرف گفتم “من باید از اینجا خارج شوم!”. در حالی که حرکت می‌کردم یکی از آن جوانان که در حال مستی تصادف کرده بود گفت “او زنده است، بیایید لمسش کنیم!” و آنها سعی کردند من را بگیرند. این صحنه برایم بسیار مور مور کننده و معذب بود. من فهمیدم که بعضی از مردگان هنوز تمایلات و وابستگی‌های دنیائی دارند.

بعد از خارج شدن از آن محل احساس امنیت و عشق مرا فرا گرفت. کسی را در همراهی خود یافتم که به من توجه زیادی داشت و از من مراقبت می کرد و من از همراهی با او احساس آرامش مطلق می‌کردم. صورت او با نور بسیار زیادی می درخشید به طوری که من به سختی می توانستم جزئیات صورتش را ببینم. من فکر می کنم که راهنمای من مذکر بود ولی با این حال حس می کردم مانند یک مادر بسیار مهربان مرا دوست دارد. احساس می کردم ما در حال صعود به سمت بالا هستیم و با این صعود، فرکانس ارتعاش انرژی من به شدت در حال افزایش است. به خاطر دارم که در این حین اطلاعات و آگاهی بسیار وسیعی به درون من الهام می‌شد و من حس می کردم که حقیقت کامل تمام قوانین و نظام هستی و زیبائی و نظم مطلق در همه چیز را کاملاً می فهمم. من در تمام طول زندگیم از آنچه که فکر می کردم بی علت بودن اتفاقات و دردها و سختی‌هاست سرخورده و دلسرد بودم و هر چه را که علت آن را نمی فهمیدم به آشفتگی در جهان نسبت می‌دادم. من شگفت زده بودم که چرا خدائی که به من گفته شده که باید به او اعتماد کنم نمی‌توانست بهتر از این بیافریند و جهان را اداره کند. به من یاد داده شده بود که ما تنها یک بار زندگی می کنیم و بعضی خوش شانس شده و در ناز و نعمت غرق هستیم، و بعضی هم مورد سخت ترین امتحانات قرار گرفته و در بدبختی و درد زندگی را می‌گذرانیم، یا بخاطر بخت بد و یا بخاطر سیاهی روح یا برای اینکه استقامت خود را ثابت کنیم. مانند کودکانی که از قحطی و مریضی و جنگ می‌میرند تا شاید اجر خود را بعد از مرگ دریافت کنند. من هیچ گاه نتوانسته بودم جواب صحیحی برای این سؤال‌ها دریافت کنم.

در NDE خود فهمیدم که بیشتر ما بسیار طولانی‌تر از آنچه حتی بتوانیم تصور کنیم زندگی کرده ایم و زندگی دنیائی ما که فکر می‌کنیم طولانی است چقدر در برابر تصویر کلی ناچیز است. من فهمیدم که هر کدام از ما با آزادی اراده مسیر خود را برای پیشرفت انتخاب می‌کنیم و هیچ اتفاقی در زندگی ما بی هدف و تصادفی نیست. به نوعی می‌توان گفت که ما خود جهان خود را انتخاب کرده و می سازیم و اگر کسی را دیدیم که زندگی بسیار پر رنج و دردی دارد هیچ گاه نمی‌توانیم فرض کنیم که این تاوان گناهان اوست. بسیاری (از ارواح انسانها) خود زندگی پر مشقتی را روی زمین انتخاب می‌کنند تا درس خاصی را از آن نوع زندگی بیاموزند. ما هیچ گاه نمی توانیم قضاوت کنیم که چرا زندگی یک انسان به گونۀ خاصی که می بینیم است. نمی توانم توصیف کنم که از دریافت این آگاهی چه احساس راحتی و سبکی به من دست داد، از دریافتن این حقیقت که در نهایت همه چیز خوب است و در هر چیزی معنی وجود دارد و خدا با ما و سرنوشت ما بازی نمی کند.

در این هنگام راهنمای من در کنارم ایستاد و زندگی من برای من نمایش داده شد. من در زندگیم اخلاق بسیار بدی داشتم و با بخشیدن مشکل زیادی داشتم ولی با این حال تنها چیزی که در هنگام مرور زندگیم از طرف راهنمایم حس کردم حمایت و محبت بی دریغ و درک کردن من بود. مرور زندگیم برای من مانند یک هدیه و فرصت بود تا بتوانم گامی به عقب برداشته و زندگی و عملکرد خود را بفهمم. من می توانستم هر چه را که دیگران در اثر عملکرد من حس کرده اند را کاملاً احساس کنم و ببینم که هر چه کرده‌ام و گفته‌ام و حتی شاید فکر کرده‌ام زندگی فرد یا افرادی را به نوعی لمس کرده است. من می توانستم در احساس و فکر اطرافیانم وارد شوم و ببینم که چگونه نحوۀ فکر و دیدشان و زمینۀ قبلی و عوامل دیگر در انگیزه و رفتار آنها مؤثر بوده است. من کشمکش های درونیشان و نگرانی‌ها و ترس‌ها و تقلای آنها را برای کسب محبت و احساس مقبول بودن و احترام داشتن را می دیدم و می دیدم که همه (منجمله خود من) به نوعی مانند یک کودک هستیم. من تمام اینها را از دیدی بالاترمی دیدم و احساس من برای هر یک مانند احساس مادری مهربان برای کودک خردسال خود بود.

این برای من لحظۀ بسیار درخشان بود. من در تمامی زندگی بر این باور تاریک بودم که کوچکترین خطا و اشتباه من در زیر ذره بین خدا قرار دارد و من دائماً توسط او مورد قضاوت قرار می گیرم و این در وجود من احساسی از خشم و نگرانی ایجاد کرده بود. من پیوسته احساس گناه می‌کردم و از این که دائماً زیر نگاه جدی و شاید خشمناک خدا هستم خسته و مستأسل بودم. حال که از دیدی بالاتر به دیگران می‌نگریستم، می‌دیدم که چقدر نسبت به آنها احساس عشق و عطوفت می کنم و می توانم آنها را درک کنم و این من را تشنۀ آن می کرد که زندگی را به جای نگرانی و احساس گناه مداوم در سرور بگذرانم، زیرا هیچ کس از دست من عصبانی نیست.

من در آنجا توانستم افکار یکی از بدترین دشمنانم، کسی که حتی تصور بخشیدن او بخاطر آنچه از او دیده بودم به ذهنم خطور نمی کرد را ببینم. بعد از برگشت به دنیا، چیزی جز محبت و عطوفت خالص نسبت به او حس نمی‌کردم، مانند محبت یک مادر به فرزندش. من به او نامه ای نوشتم و به او گفتم که چقدر او را دوست دارم و از او برای انرژی منفی که نسبت به او در خود نگاه داشته بودم بخشش خواستم. زیرا من عشق و عطوفت الهی را نسبت به او دیده بودم و نمی توانستم چیزی جز همان عطوفت را نسبت به او حس کنم. احساس رها کردن بار سنگین خشم و قضاوت نسبت به او، که بسیاری از آن را حتی آگاهانه حمل نمی کردم، فوق العاده بود.

همچنین من در آنجا در مورد دین و مذهب کنجکاو شدم و بلافاصله این پاسخ را دریافت کردم که دین افراد دربارۀ قلب آنهاست و نه دربارۀ برچسبی که به خود می زنند. من فهمیدم که ما بر روی زمین هستیم تا یاد بگیریم که خداگونه عشق بورزیم و حاکم بر طبیعت پائین ترمان گردیم و خود بالاترمان را رشد دهیم و همگی در حال تلاش برای یکی شدن و وحدت مجدد هستیم. من دریافتم که خدا در ماهیت همه جا و همه چیز است. من تمایل خود را برای اینکه مانند سابق همه چیز را تجزیه و تحلیل کنم و به آن عنوان “خوب” و “بد” را بدهم از دست دادم. ما ضمیری هستیم که زندگی را نظاره می‌کنیم و یاد می‌گیریم که چگونه عشق بورزیم و خلاق باشیم و بالاترین جنبه هایمان را توسعه دهیم. من یاد گرفتم که هرگاه به چیزی نادرست یا نا عادلانه برخورد کردم، آنچه از دستم برای ایجاد هارمونی و درستی ساخته است را انجام دهم ولی نگران آنچه که نمی توانم کنترل کنم نباشم، زیرا جهان در نهایت همیشه راهی را برای توازن کامل پیدا می کند.

در اینجا راهنمای من از من خواست که به زندگی دنیا بازگردم و به من گفت که منتظر بازگشت مجدد من (به عالم روحانی) خواهد ماند. این خواستۀ او درد عاطفی عمیقی را در من ایجاد کرد که قابل بیان نیست، مانند اینکه درون من را شکافته و قسمتی از من را جدا کرده‌اند. من با تمام وجود خود فریاد زدم “نه”. من نمی توانم این قسمت تجربۀ خود را بدون گریه شرح دهم. او به من نزدیک تر شده و به آرامی به من قوت قلب داد و از من خواست که قوی باشم و به من گفت که به سمت چپ نگاه کنم. در آنجا کودکی را دیدم که به طرف من آورده می‌شد. من متوجه شدم که او دختر خردسالم است که در حالی که خواب بود از روح او خواسته شده بود که به اینجا بیاید. او من را بقل کرده و با زبانی شیرین گفت “ولی مامان، آخر چه کسی از من مراقبت خواهد کرد؟”. محبت و عشق در سرای دیگر صد چندان بیشتر از این دنیاست. من نمی توانستم به دخترم در آن شرایط نه بگویم. بدون هیچ گونه تأمل گفتم “عزیز دلم، البته که من از تو مراقبت خواهم کرد”. با دیدن این صحنه راهنمایم به من لبخندی از سر رضایت زد. در این حال من نگاهی به سوی زمین انداختم ولی هنوز هم فکر برگشتن به آن و جدائی از راهنمایم به من احساس ترس می داد. او به من گفت به سمت راستم نگاه کنم. به سمت راست نگاه کردم و تصویر مادرم را در آینده دیدم که پیر و ناتوان شده بود و به کمک من نیاز داشت و من در حال مراقبت از او بودم. با اینکه این تصاویر آینده را نشان می‌دادند، برای من بسیار زنده می‌نمودند. تصاویر به تدریج از جلوی من محو شدند و راهنمایم به من گفت “دیدی؟ دیگر وقت آن رسیده که بروی”. من می دانستم باید برگردم ولی هنوز ترس برگشتن و فکر جدائی از این عشق برایم بسیار سخت بود و گفتم “من نمیتوانم بدون تو بروم!”. او لحظه‌ای مکث کرد و گفت “بسیار خوب” و ناگهان احساس کردم با او یکی شده‌ام و ما یک موجود هستیم. می دانم که به نظر عجیب می آید، من انگشت خود را بسوی زمین دراز کردم و ناگهان احساس کردم که ارتعاشی مانند یک جریان الکتریسته از انگشتم شروع شده و تمام وجود من را فرا گرفت. ناگهان احساس کششی فوق العاده قوی کردم که مرا به سمت جلو می‌کشید و در یک آن خود را در خانه و اتاق تاریکم یافتم.
 
A.Shadow

A.Shadow

مدیر کل تالار
مدیریت کل تالار
تجربه بتی ایدای

88409f87f3acc57b76eb062a2947331d.jpg
بتی ایدای (Betty Eadie) در ماه نوامبر سال 1973 در هنگامی که بر روی او عمل جراحی برای برداشتن رحم (هیسترکتومی) انجام می‌شد موقتاٌ از دنیا رفت. بعد از احیاء، بتی دچار افسردگی شدید شد زیرا جدا شدن از جهانی که دیده بود و برگشت به دنیا برایش غیر قابل تحمل می‌نمود. حدوداً 20 سال بعد از مرگ موقتش بتی تصمیم گرفت شروع به بازگو کردن تجربۀ خود برای اطرافیان و کسانی که در بستر مرگ هستند کند تا بدین وسیله در روزهای آخر زندگی به آنها کمک کرده و آرامش ببخشد. بعد از شنیدن تجربۀ او دیگران او را ترقیب می‌کنند که در این مورد کتابی بنویسد که افراد زیادتری بتوانند این تجربه را بشنوند. وی در کتاب خود به نام «در آغوش نور» [129] که در لیست پر فروش‌ترین کتابهای نیویورک قرار گرفت، داستان خود را با جزئیات دقیق آن بازگو می‌کند. بتی می گوید که از ناحیۀ سینه از بدن خود خارج شده و آن را از بالا می دید. در آن موقع با 3 موجود که ظاهری شبیه به راهبه ها داشتند روبرو شد که فرشته های نگهبان او بودند و به او گفتند که برای ابد با او بوده اند و مرگ فعلی او زودتر از موقع بوده است. بتی نگران خانواده اش شده و پبش آنها رفت، ولی فهمید که آنها نمی توانند او را ببینند. سپس بتی به نزدیک بدنش و نزد آن فرشته های نگهبان باز گشت. بتی ادامۀ داستان خود را اینگونه بازگو می کند:


نقطۀ نورانی کوچکی را از دور دیدم. تاریکی اطراف من شکلی مانند یک تونل به خود گرفت و من با سرعتی بسیار زیاد که مرتب نیز رو به افزایش بود در آن به حرکت درآمده و به طرف نور رفتم. من به طور غریزی مجذوب نور بودم، ولی می فهمیدم که شاید همه اینطور نباشند. با نزدیک تر شدن من به نور به درخشندگی آن افزوده می شد، تا جائی که به درخشش غیر قابل توصیفی رسید، بسیار درخشنده تر از خورشید. می دانستم که هیچ چشم زمینی نمی تواند به این نور نگاه کند بدون اینکه کور شود. فقط چشمان معنوی هستند که توان نظر به او و درک او را دارند.

وقتی به نور نزدیک شدم متوجه فرم کلی مردی شدم که در نور ایستاده بود و تمام اطراف او پر از تشعشع نور بود. نور در نزدیک او رنگ طلائی داشت و ماننند هاله ای اطراف او بود و با دور شدن از او نور رنگ سفید و با شکوهی پیدا می کرد و فاصله ای به نسبت طولانی را می پوشاند. می دیدم که از من نیز نوری متشعشع می شود که با نور او ادغام می گشت. نمی توانستم بگویم کجا نور او تمام شده و نور من شروع می شد. نور او من را به خود جذب می کرد و گرچه نور او به مراتب درخشنده تر از نور من بود، نور من نیز بر هر دوی ما می تابید. با ترکیب شدن نور ما احساس کردم که به درون او قدم نهاده ام و انفجاری از عشق را درونم احساس کردم.

این بی شائبه و خالص ترین عشقی بود که هرگز حس کرده بودم. دیدم که او آغوشش را برای من باز کرده است. من به سمت او رفته و در آغوش او خود را رها کردم و چندین بار تکرار کردم «من در خانه هستم، بالاخره به وطنم بازگشتم». من روح عظیم او را حس کردم و می دانستم که همیشه جزئی از او بوده ام. در حقیقت هیچ وقت دور از او نبوده ام و می دانستم که من لیاقت (آغوش و عشق) او را دارم. می دانستم که او به تمامی گناهان و خطاهای من واقف است ولی در آن لحظه هیچ یک از آنها اهمیتی نداشتند. او تنها می خواست که من را در آغوش مهر خود بگیرد و از عشق خود به من بدهد و من نیز می خواستم که از خود به او بدهم.

در تمام زندگیم از او ترسیده بودم ولی اکنون می دیدم که او نزدیک ترین دوست من بوده است. او به آرامی آغوش خود را بازکرد تا من قدمی به عقب نهاده و به چشمان او خیره شوم و به من گفت «مرگ تو زودتر از موعد بوده، هنوز زمان تو فرا نرسیده است». هرگز هیچ کلامی درون من اینگونه نفوذ نکرده بود. تا آن وقت من برای خود در زندگی هدفی نمی دیدم، من فقط در مسیر زندگی می رفتم و به دنبال عشق و خوبی می گشتم، ولی هرگز نمی دانستم که آیا کارهایم خوب یا بد هستند. حال سخن او به من احساس رسالت و هدف می داد. نمی دانستم این رسالت چیست، ولی مطمئن بودم که زندگی من روی زمین بدون هدف نیست. موعد بازگشت من وقتی بود که مأموریت خود را روی زمین به اتمام رسانیده باشم، ولی هنوز آن موعد فرا نرسیده بود. ولی با این حال روح من با بازگشتم به دنیا مخالفت کرد و به او گفتم «نه! دیگر هرگز نمی توانم تو را ترک کنم». او من را درک می کرد و از عشق و پذیرش او نسبت به من ذره ای کاسته نشد. سیل افکار در من جاری شدند… آیا او مسیح است؟ آیا او خداست که همیشه در زندگی از او می ترسیده ام؟ اگر اینگونه است که او اصلاً آن گونه نیست که تصور می کردم، او پر از عشق و عطوفت است…

سوالات زیادی در ذهنم نقش بستند که می‌خواستم جواب آنها را بدانم. نور شروع به نفوذ در ذهن من کرد و سؤالات من حتی قبل از آنکه آنها را کامل کرده باشم جواب داده می‌شدند. نور او آگاهی بود و می توانست من را با تمامی حقیقت پر کند. به تدریج که اعتماد من افزایش می‌یافت ودرون خود را بیشتر به نور می‌گشودم سؤالات با سرعت بیشتری که برایم غیر ممکن به نظر می‌رسید در من شکل می‌گرفتند و آناً نیز به طور مطلق و کامل جواب داده می‌شدند. من مرگ را بکلی متفاوت با آنچه تصور کرده و فهمیده بودم یافتم. قبر تنها برای بدن ماست و هیچگاه روح ما در آن جائی ندارد. چیزهائی که از زمانهائی بسیار قبل از آمدنم به زمین می‌دانستم به تدریج من باز می‌گشتند، چیزهائی که به عمد با پرده‌ای از فراموشی و از بدو تولد از من پوشانیده شده بودند. من می‌توانستم دریائی از دانش و حکمت را در لحظه‌ای جذب کنم. به محض اینکه جواب سؤالی را می‌فهمیدم، سؤالات بیشتری در من شکل می‌گرفتند، که هر کدام متقابلاً بر روی بقیه بنا شده بودند، گوئی تمام حقایق عالم ذاتاً به هم متصلند. دانش در عمق من رخنه می‌کرد و به یک معنا با من یکی می‌شد.

می‌خواستم بدانم چرا بر روی زمین انواع پرستشگاه‌ها که با هم بسیار متفاوت هستند وجود دارند. چرا خدا به ما تنها یک مذهب نداده است. جواب آمد که هر انسانی در درجۀ مختلفی از تکامل روحی و آگاهی است، بنابراین هر کسی برای درجه‌ای مختلف از آگاهی معنوی آمادگی دارد. تمام مذاهب باید در جای خود باشند، زیرا کسانی هستند که به آن چیزهائی که در آن مذاهب تعلیم داده می‌شود نیازمندند. در مذهبی ممکن است فهم کاملی از خدا حاصل نشود، ولی آن مذهب نیز پله‌ای برای رسیدن به درجه‌ای بالاتر است. هر پرستشگاهی نیازی معنوی را برآورده می کند که شاید بقیه نتوانند برآورده کنند. هنگامی که یک نفر سطح فهم خود از خدا بالا می‌برد و روح او پیشرفت می‌کند، ممکن است تعالیم مذهب خود را ناکافی و خود را از آنها منفصل بیابد و به دنبال فلسفه‌ای دیگر رود تا خلأ خود را از آن جا پر کند. او به مرحلۀ جدیدی رسیده و تشنۀ حقیقت و دانشی بالاتر و فرصتی جدید برای رشد است. در هر قدم از راه به انسانها فرصتهای جدید برای یادگرفتن داده می‌شود. من فهمیدم که نمی توانم هیچ مذهب و پرستشگاهی را مورد انتقاد قرار دهم. هر یک از آنها در نگاه او با ارزش و مخصوص هستند. برای دریافت حقیقت می بایست به روح خود گوش فرا دهیم و منیت خود را رها کنیم.

بتی در قسمتی دیگر از تجربه اش در مورد زندگی زمینی می‌گوید:

… من می‌خواستم علت زندگی روی زمین را درک کنم. نمی‌توانستم بفهمم چگونه کسی می تواند حیات بهشتی و لبریز از عشق و سرور را به میل خود رها کرده و به زمین بیاید. در جواب آفرینش زمین به یاد من آورده و صحنه‌های آن برای من نمایش داده شدند… تمام ارواح انسانها قبل از آمدن به زمین در خلقت آن (با اجازه و تفویض خداوند) سهیم بوده و از این امر هیجان زده بودند. ما همراه خدا بودیم و می‌دانستیم اوست که ما را آفریده و ما همگی فرزندان اوئیم و او پر از مهر و محبت به تک تک ما است. من به یاد دارم که عیسی مسیح نیز آنجا بود، ولی تعجب کردم که دیدم مسیح خدا نیست و مانند ما یکی از آفریده‌های خداست و مانند ما او نیز هدف عالی و معنوی خود را دنبال می‌کند. این بر خلاف آنچه که در کلیسای پروتستان از بچگی یاد گرفته بودم بود که مسیح و پدر و خدا همه یکی هستند.

خدا به همۀ ما گفت که آمدن به زمین برای مدتی باعث پیشرفت روح ما خواهد بود. هر روحی که قرار بود به زمین بیاید در آماده سازی آن نقشی داشت، از جمله قوانین زندگی و مرگ، محدودیت‌های جسم، و انرژی‌های معنوی که می‌توانیم از آنها بر روی زمین بهره ببریم. هر چیزی قبل از اینکه بصورت مادی خود خلق شود در جهان معنوی خلق گشته است، حتی ستاره‌ها، سیارات، حیوانات، کوهها، گیاهان، و همه و همه. به من گفته شد که خلقت مادی مانند فتوکپی شما در دنیاست که آفرینش معنوی مانند یک عکس شفاف و رنگی و خلقت مادی آن مانند یک کپی نگاتیو از آن عکس است. زمینی که ما در این دنیا می‌بینیم تنها سایه‌ای از زیبائی و شکوه معنوی آن است، ولی با این وجود این دقیقاً همان چیزی است که در دنیا برای رشد معنوی خود به آن نیاز داریم. بسیاری از خلاقیت‌ها و اختراعات و اکتشافات انسانها روی زمین نتیجۀ الهام‌های ماورائی هستند. من فهمیدم که ارتباط نزدیکی بین جهان معنوی و مادی وجود دارد و بسیاری از اوقات ما نیاز به امداد ارواحی از جهان معنوی داریم تا بتوانیم روی زمین پیشرفتی داشته باشیم.

من دیدم که ما قبل از آمدن به دنیا مأموریت خود را روی زمین می‌دانیم و حتی خود آن را انتخاب می‌کنیم. چیزهائی که در طول زندگی سر راه ما قرار می‌گیرند بسیار مرتبط به مأموریت ما هستند. از دریچۀ علم الهی می‌دانیم که چه امتحانات و سختی‌هائی سر راه ما خواهد بود و ما خود را برای آن آماده کرده و به دنیا آمده‌ایم. ما با اطرافیان و خانواده و دوستان مرتبط شده‌ام تا آنها ما را برای انجام مأموریتمان در دنیا یاری کنند (و ما نیز در مقابل به مآموریت آنها کمک می‌کنیم). تمام ما داوطلبانه و با اشتیاق به یادگیری و پیشرفت به دنیا می‌آییم….ما وکالت و اختیار داریم تا آنگونه که می‌خواهیم روی زمین عمل کنیم و انتخاب‌های ما جریان زندگی ما را معین می‌کند و ما می‌توانیم در هر زمان که بخواهیم جریان زندگی خود را تغییر دهیم. فهمیدن و درک این مطلب برای من بسیار مهم و حیاتی بود. خداوند قول داده است که در زندگی ما دخالتی نمی‌کند مگر اینکه ما از او بخواهیم. ولی اگر آن را طلب کنیم، او که آگاهی مطلق است به ما کمک خواهد کرد که به خواسته های بحق خود برسیم. تمامی ما ارواح شکر گذار بودیم که خداوند به ما این اجازه را داده که آزادانه انتخاب کنیم و از قدرتی که این آزادی به همراه دارد استفاده کنیم. با آن هر کدام ما می‌توانیم لذتی عمیق و حقیقی، و یا آنچه که برای ما درد و اندوه به دنبال خواهد داشت را انتخاب کنیم… من فهمیدم که گناه در طبیعت و فطرت ما نیست و گرچه از لحاظ تکامل روحی هر کدام از ما در درجۀ مختلفی هستیم، به خاطر طبیعت الهی و روحانی‌مان همۀ ما اشتیاق به خوب بودن داریم. ولی وجود خاکی ما همواره در تضاد با روح ماست. گرچه روح ما پر از نور و حقیقت و عشق است، باید دائماً در مبارزه با امیال پائین تر ما باشد و این باعث قوی شدن آن است. آنانی که به درستی روح خود را پرورش داده‌اند به توازن کاملی بین روح و جسم رسیده‌اند. توازنی که به آنها آرامش و توانائی برای کمک به دیگران را می‌دهد.
به تدریج با هماهنگ شدن با قوانین طبیعت، یاد می‌گیریم که در توازن با نیروهای خلاق آن زندگی کنیم. خدا به هر کدام از ما استعدادهای مختلقی داده، از بعضی کمتر و از بعضی بیشتر، بسته به نیازمان… هر گامی که در دنیای مادی برداریم و به هر جا که برسیم کاملاً بی معنی است مگر آنکه برای خدمت به دیگران باشد. استعدادها و توانائی‌هائی که به ما داده شده برای این است که به دیگران کمک کنیم و روی زندگی آنان تأثیر مثبتی بگذاریم و روح ما نیز با کمک به دیگران رشد خواهد کرد.

مهمترین چیزی که به من نشان داده شد این بود که عشق بالاترین چیز در عالم هستی است. من دیدم که حقیقتاً بدون عشق ما هیچ هستیم. ما اینجا هستیم که به یکدیگر کمک کنیم، مراقب و غمخوار یکدیگر باشیم، و یکدیگر را بفهمیم و ببخشیم و به هر انسانی که روی زمین متولد می‌شود محبت نشان دهیم. این انسان می‌تواند سیاه یا سفید یا سرخ یا زرد پوست باشد، چاق یا لاغر یا جذاب یا زشت یا فقیر یا ثروتمند، ولی ما حق نداریم کسی را بر اساس این چیزها مورد ارزیابی و قضاوت قرار دهیم. هر قلبی توانائی این را دارد که از عشق و انرژی ابدی آن لبریز باشد. تنها خدا به قلب انسان واقف است و تنها خداست که می‌تواند آن را مورد ارزیابی و قضاوت قرار دهد. به من نشان داده شد که حتی کارهای پیش پا افتاده‌ای که از روی محبت انجام می‌دهیم مهم هستند و باعث رشد ما خواهند شد: یک لبخند ساده یا کلامی امید بخش یا یک از خود گذشتگی کوچک….من یاد گرفتم که ما باید حتی به دشمن خود محبت کنیم و خشم، تنفر، حسادت، و تلخی را دور بریزیم و دیگران را ببخشیم زیرا این چیزها روح را تخریب می‌کنند.

به من نشان داده شد که چگونه ما از اینکه خدا آسمانها و زمین را آفرید خوشحال بودیم و هر کدام از ما ارواحی را که قبل از ما به زمین می‌آمدند نظاره می‌کردیم. هر کدام آنها دردها و خوشی‌هائی را روی زمین تجربه می‌کردند که برای رشد روحشان مفید بود. من به بطور مبهمی به یاد دارم که مهاجران پیش گام در آمریکا را می‌دیدم که از اقلیم‌ها گذر کردند و از موفقیت خود بعد از تحمل مأموریت سختی که به عهدۀ آنها بود به وجد در می‌آمدند. من می‌فهمیدم که تنها آنانی که نیاز به چنان تجربه و قابلیت تحمل آن را داشتند در آن موقع و آنجا به روی زمین فرستاده می‌شدند. من می‌دیدم که فرشتگان نیز از موفقیت آنان خوشحال می‌شدند و برای آنانی که در انجام مأموریت خود شکست خورده بودند محزون بودند. من می‌دیدم که برخی به خاطر ضعف و کوتاهی‌های خود، و برخی دیگر به خاطر ضعف‌های دیگران شکست خوردند. من احساس می‌کردم که بسیاری از ما که در آن موقع آنجا نبودیم به این علت بود که توان روحی آن امتحانها را نداشتیم و اگر در آن موقعیت بودیم بجای کمک، جلوی موفقیت دیگران را نیز می‌گرفتیم. البته بعضی از آن ارواح نیز تحمل آزمایش‌های امروز ما را نداشتند. هر کدام ما دقیقاً همانجائی هستیم که باید باشیم. با دیدن همۀ این چیزها کامل بودن طرح الهی را درک می‌کردم. می‌دیدم که هر کدام از ما داوطلبانه جایگاه و مأموریت خود را در جهان انتخاب کرده‌ایم، و هر کدام ما بیشتر از آنچه که تصور می‌کنیم از کمک و امداد ماورائی برخورداریم. من می‌دیدم که عشق بدون قید و شرط الهی، که ورای هر عشق زمینی است، از او به سمت تک تک (ما) فرزندانش جاری می‌گردد…

بتی در آنجا دو دوست نزدیک را می بیند که قبل از آمدن به دنیا آنها را می‌شناخت. راهنماهای بتی به او مرد فقیر و بی خانمانی را روی زمین نشان می‌دهند که که مست و در کنار پیاده رو دراز کشیده بود و از او می‌پرسند که چه می‌بیند. بتی تنها مردی الکلی را می‌بیند که در کثافت خود می‌غلتد. آنها برای او حقیقت را آشکار می‌کنند که قلب این مرد پر از عشق و نور است و او در عالم دیگر مورد تحسین بسیار است، زیرا وجود او به آن شکل بر روی زمین به دیگران اهمیت کمک و دلسوزی برای یکدیگر را خاطر نشان می‌کند.

به بتی نشان داده می‌شود که چگونه هر دعا و مناجات از روی زمین مانند یک شعاع نور به آسمان می‌رود و فرشتگان با سرعت مشغول پاسخ به این دعاها و استجابت آنها هستند. در نهایت به بتی گفته می‌شود که مرگ او زودتر از موعد بوده و باید برای اتمام مأموریتش به زمین برگردد. او مصرانه از قبول آن سر باز می‌زند. ولی برای متقاعد کردن بتی، به او مأموریتش روی زمین نشان داده می‌شود، با این شرط که این صحنه بعد از برگشت او به زمین از خاطرش پاک شود. او بعد از دیدن آن بلافاصله قبول می‌کند که به زمین بازگردد و می‌بیند که هزاران فرشته برای بدرقۀ او آواز می‌خوانند. بتی چشمان خود را باز می کند و خود را روی تخت بیمارستان می‌یابد. خاطرۀ مأموریت او روی زمین بکلی از ذهن او پاک شده بود.

پ.ن: کتاب های در آغوش نور، و در آغوش نور 2 نوشته ی خانم بتی جین ایدی، ترجمه ی فریده مهدوی دامغانی از انتشارات تیر در همین مورد هست که پیشنهاد می کنم بخونید :)
 
A.Shadow

A.Shadow

مدیر کل تالار
مدیریت کل تالار
تجربه دیوید آوکفرد


دیوید آوکفرد (David Oakford) کودکی به نسبت سختی را تجربه کرده بود و این باعث شده بود که اعتماد به نفس ضعیفی داشته باشد. او که هیچ گاه نتوانسته بود در طول زندگی آرامش را در درون خود پیدا کند، به الکل و مواد مخدر روی آورده بود و در سال 1979 در سن 20 سالگی در یک مهمانی در اثر زیادی روی در استفاده از این مواد افیونی از حال رفته و دچار مرگ موقت شد. دوستانش به خیال اینکه او تنها از حال رفته و نیاز به کمی استراحت دارد، او را روی یک صندلی در گوشه ای تنها رها کرده بودند. خلاصۀ قسمتهائی از تجربۀ دیوید آکفورد از زبان خود او دز اینجا آورده شده است [48]:


…من از روی صندلیم که دوستانم مرا روی آن گذاشته بودند بلند شدم و سعی کردم دوستانم را صدا کنم ولی پاسخی نشنیدم…من به سمت یک آینه که در اتاق بود رفتم ولی هنگامی که جلوی آینه قرار گرفتم و به آن نگاه کردم، وحشت کردم، زیرا تصویر من در آینه نبود. من به طرف صندلی که ابتدا روی آن نشسته بودم برگشتم ولی دیدم که بدن من آنجا است. تعجب من را فرا گرفت که چطور ممکن است که بدن من آنجا باشد ولی من از اینجا همه چیز را ببینم و چرا من خود را از بیرون خود می‌بینم نه مانند همیشه و از زاویۀ درون بدنم. من تنها و گیج و وحشت زده بودم، و از خدا کمک خواستم. من در آن روزها به وجود خدا باور داشتم ولی از او بخاطر زندگی پر از مشکل و معیوبی که داشتم عصبانی بودم. با خود گفتم اگر در زندگی یک جا باشد که من به کمک خدا نیاز دارم همین جا و الان است، و باید بگویم که او مرا نامید نکرد.

در همان موقع به بیرون نگریستم و موجودی بسیار زیبا را دیدم که نمی‌توانستم بگویم زن یا مرد است. پاهایش از سطح زمین بالاتر بود و زمین را لمس نمی کرد، و پیرامون او را درخششی فرا گرفته بود که در نزدیکی او برنگ سبز و با فاصلۀ بیشتر از او به تدریج آبی و سپس سفید می شد. او به من گفت: «من اینجا هستم تا به تو کمک کنم». این را با گوشهایم نشنیدم، بلکه آن را احساس کردم. در این هنگام ترس من از بین رفت و آرامش و راحتی وجود من را فرا گرفت، آرامشی که هرگز مانند آن را تجربه نکرده بودم و همان آرامشی که همیشه در زندگی به دنبال آن بودم. با این حال این احساس خیلی آشنا به نظر می رسید، مانند آنکه قبلاً آن را حس کرده ام، اما نه در این دنیا. او به من گفت که در طول تمام زندگی من با من بوده است و می داند که من زندگی سختی داشته ام، ولی اگر واقعاً بخواهم یه من کمک خواهد کرد علت و هدف آن را بفهمم و به یاد بیاورم که چه کسی هستم. او از زمان بچگی من چیزهائی را برایم تعریف کرد که به من ثابت کند که واقعاً همیشه با من بوده است. او حتی دربارۀ چیزهائی که تنها به آنها فکر کرده بودم برایم گفت. او به من گفت که می توانم به هرجا می خواهم بروم و هروقت که بخواهم می توانم برگردم به سراغ بدنم و من هنوز هم به نوعی به بدنم متصل هستم. ارتباط ما از طریق فکر بود و نه کلام، و چهرۀ او همیشه بشاش و خوشحال بود.

من به او گفتم که می خواهم اهرام مصر را ببینم. نمی دانم چرا اهرام را انتخاب کردم، چیزی بود که از فکرم گذشت و من نیز همان را برگزیدم. او گفت که کافیست که به جائی که می خواهم فکر کنم و آنجا خواهم بود، و ما بلافاصله در کنار اهرام مصر بودیم. او چند چیز مهم در مورد اهرام به من گفت که متاسفانه اکنون نمی توانم به یاد بیاورم. بعد از آن ما به سمت جنوب غربی آمریکا حرکت کردیم ولی این دفعه با سرعتی کم، تا بتوانیم سرزمین های مختلف را در مسیر خود ببینم، از جمله کشورهای خاور دور و اقیانوسیه.

من می دیدم که تقریباً هرچیزی از خود انرژی ساتع می کند، به خصوص گیاهان و تمام اشکال حیات جانوری (شامل انسانها). انرژی در شهرها و قسمتهائی که مردم حضور داشتند کمترین بود. این انرژی از انسانها ساتع می شد ولی به خاطر سطح ارتعاش نسبتاً پائین تر آنها در کل، این انرژی ضعیف تر بود. تعداد بسیار کمتری از انسانها را نیز می‌توانستم ببینم که انرژی بسیار زیادتری داشتند و حتی می‌توانستند با وجودی که همراه من بود مکالمه کنند. من ارواح تاریکی را نیز دیدم. این ارواح سیاه محصور به زمین بودند و سعی می کردند که از انرژی بعضی از انسانهائی که روی زمین هستند تغذیه کرده و از روح آنها استفاده کنند تا در سیر تکاملی ارواح وقفه ایجاد نمایند. به من گفته شد که من از شر این ارواح تاریک در امان خواهم بود اگر به عشقی که درونم است تمرکز و توجه کنم. این ارواح روی ما تأثیری نداشتند و تنها به ما نگاهی عصبانی کرده و از ما دور می شدند.

من می توانستم سطح انرژی در هر فرد را ببینم. وجود نور به من توضیح داد که درخشش و انرژی هر روحی بستگی به پیشرفت و تکامل آن روح دارد. هر چه روح یک انسان پیشرفته تر باشد، نورانی‌تر بوده و رنگهای درخشنده‌تری را داراست. او گفت که موجودات والاتر می‌دانند که چگونه به ارواحی که در حول زمین محدود مانده‌اند کمک کنند تا آنها نیز اگر انتخاب کنند، بتوانند پیشرفت کنند و خود را بالا ببرند. او به من گفت که تمامی ارواح (به مقادیر متفاوت) دارای این انرژی هستند. او به من گفت که نوع انرژی من و او یکسان است ولی تا زمانی که من در قالب بشری هستم ارتعاش انرژی من از او پائین تر است ولی با زمان سطح انرژی من می تواند به او برسد، به شرط اینکه خود آگاهانه برای پیش برد و تعالی روحم قدم بردارم.

او گفت که این سیاره بسیاری چیزهای پنهان دارد که انسانها نمی توانند آنها را با چشمان ببینند ولی ارواح می‌توانند. او به من حیات را در درختان نشان داد که من فقط در این حالت می توانستم ببینم… او به من توضیح داد که سیارۀ زمین حقیقتاً زنده است و حیات و انرژی خاص خود را داراست و بشریت با انتخاب های خود می تواند روی انرژی آن اثر بگذارد. اگر این انتخاب ها هم سو و هماهنگ با انرژی زمین باشند، خوب است وگر نه می تواند به زمین و ساختار انرژی آن لطمه وارد کند. به عنوان نمونه او به من نشان داد که چگونه بشریت با نابود کردن سریع جنگلها انرژی زمین را کاهش داده و به آن آسیب زده است. او گفت که زمین بسیار قوی است ولی از وقتی که انسانها تصمیم گرفته اند تا از منابع آن به شکلی که با قوانین جهان هم سو نیست استفاده کنند، بسیار ضعیف شده است. انسانها از روش زندگی هماهنگ و هم سو با طبیعت خارج شده اند ولی برای اینکه نسل بشر بتواند روی زمین باقی بماند باید یاد بگیرد که با طبیعت هماهنگ شود.

من از او پرسیدم آیا می توانیم به فضا برویم و زمین را از دور مشاهده کنیم. او گفت حد و مرزی برای اینکه کجا می توانیم برویم وجود ندارد، و ما به فضا رفتیم. من می توانستم زمین و هالۀ انرژی دور آن را از دور ببینم. این صحنه اثر عمیقی روی من گذاشت و من در آن لحظه احساس عطوفت عمیقی نسبت به این مکان زیبا کردم.

دیوید آوکفورد در ادامه می افزاید:

او برای من توضیح داد که چگونه ما (قبل از به دنیا آمدن) زندگی فیزیکی و والدین خود را به میل خود انتخاب می‌کنیم، تا بتوانیم درسهای خاصی را که نیاز داریم یاد بگیریم و رشد کنیم. او به من گفت که روح انسان روی زمین می تواند بسیار سریع تر از هر جای دیگر پیشرفت کند. بسیاری از درسهائی که روح انسان باید فرا گیرد نیاز به زندگی در عالم فیزیکی و فرم را دارد. او گفت که همۀ این چیزها با برای من شرح داده است تا وقتی بازگشتم بتوانم به دیگران روی کرۀ زمین کمک کنم که دست به دست هم دهند و زمین را به هارمونی و آرامش بازگردانند، و آنچه انسانها برای محقق شدن این هدف باید انجام دهند مهربانی و محبت در حق یک دیگر است… او اضافه کرد که خدا را نمی توان با چشم دید زیرا او همه جا و در درون همه چیز است. او گفت خداوند زمین را بسیار دوست دارد و در جهان هستی سلسله مراتبی بر قرار است که توسط آن نظم و ترتیب در جهان برپاست. او گفت مسیح یک مربی بزرگ بود که خدا به زمین فرستاد تا به انسانها یاد دهد که چگونه با یکدیگر و با زمین رفتار کنند و راه خود را به سوی هارمونی و آرامش پیدا کنند. به من گفته شد انسانها نقش مهمی در این هارمونی ایفا می کنند. با داشتن آزادی انتخاب، انسانها این امکان را دارند که به جهان هستی خدمت کنند. در حالی که او این چیزها را شرح می داد من می توانستم منظومه شمسی و تمام سیارات آن را ببینم. من احساس اهمیت و موهبت زیادی می کردم. منی که حاضر بودم مسیر خود را طولانی کنم تا تنها درد و اذیتی به دیگران وارد کرده باشم. ولی اکنون در اینجا کسی به خاطر رفتارم من را مورد مؤاخذه و توبیخ قرار نمی داد و به جای آن به من جواب سؤالاتی داده می شد که بسیاری از مردم عمر خود را صرف یافتن پاسخ آن ها می کنند.

بعد از گذشت چند مرحلۀ دیگر، به دیوید گفته می شود که وقت آن رسیده که به بدن خود بازگردد:

من به آنها گفتم که می خواهم همین جا بمانم، چون زندگی روی زمین سخت و بدون ترحم است، و برگشت من نیز چندان فایده ای ندارد زیرا روح من به اندازۀ کافی پیشرفته نیست. آنها گفتند که دقیقاً به همین علت به نفع خودم است که به زمین برگردم، و من از آنچه که فکر می کنم پیشرفته تر هستم. به من گفته شد که اگر بخواهم می توانم اینجا بمانم، ولی دیر یا زود باید دوباره به زمین برگشته و مأموریتم را انجام دهم و این کار فقط باعث به وقفه افتادن کاری که باید برای جهان انجام دهم می‌شود. من سعی کردم با آنها چانه زده و مجادله کنم، ولی هیچ فایده ای نداشت. آنها من را به خوبی درک می‌کردند، ولی در عین حال محکم و بدون انعطاف بودند.

در نهایت دیوید به زندگی دنیا بازگشته و تجربۀ خود را با بقیه در میان گذاشت.
 
A.Shadow

A.Shadow

مدیر کل تالار
مدیریت کل تالار
معراج


مقدمه

من تا سن 40 سالگی پر از احساس تنفر نسبت به همه، منجمله خودم بودم. زندگی من به جز کسب مال و دارائی جهت و هدف مشخصی نداشت. ازدواج اول و دوم من هر دو به طلاق منجر شدند زیرا من با هر کسی که می‌توانستم هم بستر می‌شدم. گرچه در جلوی جمع به ظاهر مؤدب بودم، در خلوت خانه با همسرانم بسیار بد زبان و بد اخلاق رفتار می‌کردم. من اعتقاد داشتم که زنان موجودات ضعیفی هستند که می‌باید به آنها دروغ گفت و از آنها استفاده کرد. نمی‌دانم چرا اصلاً ازدواج کرده بودم، زیرا هیچ گاه در خود این احساسی که آن را عشق می‌نامند را حس نکرده بودم. پیش خود فکر می‌کردم که در نهایت همۀ ما می‌میریم، پس عشق و محبت چه فایده‌ای دارد؟…. برخورد من با مردها هم برای استفادۀ شخصی خودم بود، چه از نظر کاری یا برای سوء استفاده از آنها و خنجر زدن به آنها از پشت….

این کارها به من احساس توانائی و قدرتی نمی‌دادند، ولی فکر می‌کردم یک مرد باید قوی باشد و این گونه از دیگران استفاده کند. وقتی به بقیۀ دنیا نگاه می‌کردم و جنگ‌ها و ستیز مردم را می‌دیدم، آن را تأییدی بر جهان بینی خود می‌پنداشتم و اینکه برای بقا در این جنگل باید اینگونه زندگی کرد….

من به تماشای فیلم‌های پر از خشونت و گوش کردن به گفنگوهای پر از خشم و دشنام در رادیو معتاد بودم. با تمام لایه‌های خشم و تنفر و ستیزه جوئی که در خود بوجود آورده بودم دیگر از زندگی هیچ لذت حقیقی نمی‌بردم. حتی تمام مال و ملکی که به دور خود جمع کرده بودم که با آن به دیگران پز بدهم تنها برای مدت کوتاهی برایم لذت بخش بودند و به سرعت عادی شده و من مجبور بودم که چیزهای جدیدی بخرم….

من از اینکه به بیچارگی و تهی بودنم نگاهی بیافکنم ممانعت می‌ورزیدم. در زندگی من یک سیاه چال بود که هرچه تلاش می‌کردم نمی‌توانستم آن را به طور دائمی و واقعی ارضاء و پر کنم.

تجربۀ نزدیک به مرگ من

تقریباً 11 سال قبل من با ماشینم که اتاقک کمپینگ داشت از یک سفر کمپینگ باز می‌گشتم. در جائی از مسیر بازگشت در حالی که با سرعت حدود 100 کیلومتر به یک تقاطع شلوغ نزدیک می‌شدم ترمز من برید. من شروع به فشار دادن پدال ترمز کردم، ولی پدال ترمز زیر پایم کاملاً پایین رفت و به کف ماشین رسید. فهمیدم که امکان متوقف کردن ماشین وجود ندارد و تصمیم گرفتم که دنده معکوس کشیده و ماشین را از خیابان اصلی منحرف کنم. ولی با تعجب دیدم که هرچه تلاش می‌کنم نمی‌توانم دنده را پایین بیاورم. دیگر انتخابی نداشتم و در حالی که با سرعت به طرف تقاطع نزدیک می‌شدم فقط دستم را روی بوق فشار دادم. من توانستم هر طوری بود از کنار ماشین اولی مانور داده و به آن نزنم ولی ماشین دیگری به من برخورد کرد و ماشین من چپ شد. خوشبختانه بعداً فهمیدم که کس دیگری در آن تصادف آسیب ندید…

من در آمبولانس مرتب به هوش آمده و از هوش می‌رفتم و به یاد دارم که لباسهایم غرق خون شده بودند. سر من از دو جا شکافته شده بود. آخرین چیزی که به یاد دارم این بود که در بیمارستان دکترها با یکدیگر بالای سر من صحبت می‌کردند و سپس دوباره «بیهوش» شدم. من از کلمه بیهوش استفاده می‌کنم زیرا این چیزی بود که به من گفتند ولی حقیقت این بود که من در سطح دیگری بودم و تمام صحنه بدنم و دکترها را تماشا می‌کردم و متوجه خارج شدن روحم از بدنم بودم. من برای مدت کوتاهی بدنم را از بالا مشاهده کردم و ناگهان با سرعت سرسام آوری کشیده شدم. در حال حرکت در اطرافم رنگهای بسیاری که نورانی بودند را می‌دیدم که با افزایش سرعت من شروع به ادغام و ترکیب شدن کردند و به یک تونل سفید بسیار زیبا با درخشندگی فوق‌العاده زیاد تبدیل گشتند که من در حال عبور از میان آن بودم.

اگر چیزی که می‌گویم به نظر عجیب و غریب می‌رسد پوزش می‌خواهم، چون حتی برای خود من هم عجیب و غریب بود. برای اولین بار در زندگیم هیچ احساس خشمی در من نبود و من اصلاً نگران این نبودم که چه اتفاقی قرار است برای من بیافتد. من امکان تکلم و ارتباط را از دست داده بودم و تنها بینائی من و افکار درونیم هنوز با من بودند. من به جهان‌های متعددی سفر کردم، بسیاری با آسمانهائی به رنگهای متفاوت و متنوع. به من انواع حیات‌ها و تمدن‌ها در جهان هستی نمایش داده شد. بعضی از آنها ترسناک بودند و برخی با زیبائی خارق‌العاده. درک و فهم من از زندگی قبلی‌ام با آنچه تجربه می‌کردم تفاوت داشت. فکری که مرتب در ذهنم تکرار می‌کردم این بود که «ای کاش تنها از زیبائی که اکنون می‌بینم خبر داشتم. می‌باید از ترس و منیت بر اساس این قضاوت که ما (انسان‌ها) تنها موجودات هوشمند در جهان هستیم دست بردارم». این سفر و گشت و گذار من ناگهان متوقف شد، و دید من ناگهان شدیداً کاهش یافت. ولی حساسیت من در مورد احساسات، افکار، و اطرافم بسیار تشدید شد. باید من را ببخشید اگر این چیزهائی که می‌گویم در فهم و درک نمی‌گنجند. کلمات برای توصیف حقیقت آنچه من تجربه کردم ناکافی و ناتوان هستند. تنها چیزی که من می‌توانم به شما بدهم همین کلماتی است که استفاده می‌کنم. به من این آگاهی داده شد (نه ایمان، بلکه یک آگاهی) که در آینده روزی خواهد رسید که بشریت دیگر برای ارتباط با یکدیگر نیازی به کلمات نخواهد داشت.

احساس کردم که ناگهان در یک سطح ادراک متوقف شدم، و نوری نارنجی و طلائی رنگ به طور کامل من را در بر گرفت. حیات‌های روحانی گوناگونی در آنجا دیده می‌شدند که می‌توانستم برخی از آنها را بشناسم. احساس آرامش زیادی در من بود و برای اولین بار در زندگیم احساس کردم عشقی نامشروط در حال دربر گرفتن من در خود و رخنه به تمام وجود من است. تنها خواستۀ من این بود که برای ابدیت در این مکان باقی بمانم. نمی‌دانم چه مدت آنجا بودم، زیرا زمان دیگر معنی و مفهومی نداشت. آنگاه پرتوهای یک روح بسیار متعالی و انرژی و قدرت عشق و شفقت او که بر من سرازیر می‌شد را حس کردم که به طرف من می‌آمد. او از طریق فکر و تله‌پاتی من را متوجه زندگی‌های متعدد قبلی که داشتم کرده و شروع به پرسیدن سؤالاتی از من نمود. احساس کردم که باید به تمام سؤالات او صادقانه جواب بدهم، زیرا او بلافاصله هر دروغ من را خواهد دید. او پرسید آیا می‌دانم که چرا این تجربه را دارم؟ من گفتم نه. او گفت که من یک سابقۀ طولانی از زندگی‌های متعدد گذشته داشته‌ام که همگی پر از خشم و تنفر و قلدری بوده‌اند. من آنچنان لجوج و سرسخت بودم که به این تجربه نیاز داشتم تا بفهمم که عشق نامشروط و بدون چشمداشت قوی‌ترین نیروی این جهان زیباست، که به دست خالقی مهربان و بی آزار آفریده شده است.

آنگاه او از من پرسید چرا این قدر پر از تنفر هستم و باعث آزار و جراحت دیگران می‌شوم؟ من پاسخ دادم که اگر خدایی هست چرا او جهانی را آفریده که پر از جنگ و درد و مرگ است؟ به نظر نمی‌رسد که انسانها زیاد دلسوز همنوعان خود باشند، و من هم مجبور بودم به فکر خود و بقای خود باشم. به نوعی احساس کردم که او همین جواب را برای این سؤال خود بارها شنیده است، و به همین خاطر اضافه کردم که بسیاری از مردم دیگر نیز اینگونه زندگی می‌کنند. او پاسخ داد «جنگ و رنجهای بشری را خدا نیافریده است، بلکه اینها زاییدۀ خود بشریت هستند که از روی تنفر و ترس بوجود آمده‌اند. خدا انسانها را با ظاهرهای متفاوت و گوناگون آفریده تا ما یاد بگیریم که به تمام گونه‌ها و اشکال (حیات) محبت کرده و عشق بورزیم. ولی در مورد مرگ، هر یک از ما بسیاری از زندگی‌های پیشین را طی کرده‌ است».

او ادامه داد «تو باید به ندای درون خود گوش می‌دادی که این تنها بدن توست که می‌میرد، ولی روح تو ابدیست. مرگ بزرگترین هدیه است که برای انتقال روح تو به سطوح بالاتر آفریدگار به تو عطا کرده است. اقلیمی که اکنون تو در آن هستی و عشق قدرتمند و نامشروطی که در اینجا احساس می‌کنی بدنی که پیش از این در دنیا در آن می‌زیستی را نابود می‌سازد. رشد روحی تو خود به خود آشکار خواهد شد و فرم بدنت را تغییر خواهد داد. تو باید بفهمی که آفریدگار حقیقتاً مهربان و بی‌آزار است، که اگر غیر از این بود چطور ممکن بود که تو یکی بعد از دیگری زندگی‌های متعدد را تجربه کنی تا روزی که بالاخره درسهایت را فراگیری؟»

من شروع کردم که خودم هم از او سؤالاتی بپرسم ولی در آن موقع حس کردم که چیزی در درونم در حال لغزش و حرکت است. آنگاه احساس حرکت و عبور بسیار سریعی کردم که هرچه سعی نمودم نتوانستم جلوی آن را گرفته و به آن اقلیم و دنیای زیبا (که آن را وطن و خانه می‌نامم) بازگردم. دید من به من بازگشت و مشاهده کردم که روح من به آرامی به بدنم برمی‌گردد. دوباره صدای دکترم را شنیدم و احساس حزن و فقدانی عظیم روح و روان من را پر کرد. هنوز چیزهای بسیار زیادی بود که می‌خواستم یاد بگیرم، و تمام آن عشق و آرامشی که حس کرده بودم ناپدید شده بود. در آن موقع سهمناک‌ترین و زشت‌ترین اتفاق برای من رخ داد: تمام آن خشم و تنفر و قلدری به من بازگشت! احساس کردم که به من تجاوز شده و سرم کلاه رفته است! تقصیر دکترم بود که من را به حال خود رها نکرد که بمیرم! ضربه‌ای که احساس می‌کردم خورده‌ام چنان بزرگ بود که متوجه نشدم که من چیزی را با خود به همراه آورده‌ام.

بازگشت به زندگی عادی

به من گفته شد که به مدت سه روز کاملاً بیهوش بوده‌ام ولی هیچ آسیب دائمی جدی مغزی ندیده‌ام. ولی دیگر نمی‌توانستم هیچ عذر و بهانه‌ای برای خشم و تنفرم بیاورم، اینها زاییدۀ درون خود من بودند! همچنین من به زودی متوجه شدم که مقداری از حافظۀ خودم را در اثر این تصادف از دست داده ام. وقتی که به سر کار برگشتم فهمیدم که حرفۀ من به عنوان یک مهندس در صنعت الکترونیک خاتمه یافته است، زیرا بسیاری از فرمولها و تئوری‌ها دیگر از ذهنم پاک شده بودند. من چند هفته‌ای با این قضیه کلنجار رفتم و خیلی هم از عواقب آن می‌ترسیدم. بالاخره تصمیم گرفتم که نزد رئیسم رفته و همه چیز را برایش توضیح دهم. اشتباهی که کردم این بود که تمام وقایع و تجربه‌ام را صادقانه به او گفتم. او کم کم خودش را عقب کشید، گویی من به یک بیماری مسری خطرناک مبتلا هستم. آخرین چک حقوق من به من داده شد و من را از شرکت بیرون انداختند. در یک سال بعد از این اتفاق تنها با تعریف کردن گوشه‌ای از آنچه دیده بودم برای دوستانم، بسیاری از آنها را از دست دادم. هر وقت هم که می‌خواستم راجع به آن با همسرم حرفی بزنم او سرم فریاد می‌کشید که ساکت باش که دیوانه شده‌ای. من که گم شده و با این تجربۀ خود تنها بودم، در خود فرو رفتم و دیگر به ندرت با کسی سخن می‌گفتم.

در آن زمان‌ها بود که من رؤیای صادقه‌ای داشتم که زندگی من را برای همیشه تغییر داد. من اسم آن را رؤیای صادقه می‌گذارم زیرا کلمۀ بهتری برای آن ندارم. نوعی هوشیاری و آگاهی بسیار درخشان و شفاف در رؤیای من وجود داشت و من آن روح بسیار متعالی که در تجربۀ نزدیک به مرگم ملاقات کرده بودم را دوباره در آن دیدم و با او گفتگوئی دوطرفه داشتم. من هنوز هم گاهی در حال بیداری چنین رؤیاهای صادقه‌‌ای را تجربه می‌کنم. در رؤیای خود من در اتاق بزرگی بودم که کف آن با صفحات شفاف کریستال مانند، به رنگهای مختلف پوشیده شده بود. مسیرهایی در اطراف و به سوی هر یک از این صفحات بود که از طریق آنها می‌توانستم به هر یک از آن صفحات وارد شوم. من به طرف صفحۀ طلائی و نارنجی احساس کشش کردم و در آن قدم نهادم. به محض قدم نهادن احساس حرکتی سریع کرده و وارد حالت و جائی متفاوت شدم. در آنجا به سمت چپ خود نگاه کردم و گروهی از زنان را دیدم که با عجله در حال آرایش کردن بودند. در سمت راست من گروهی از کارگران ساختمان لباسهای خود را در کمدهایشان می‌گذاشتند. من از احساسی که در این مکان بود خوشم نیامد و از آن بیرون آمدم و به سمت وسط اتاق بازگشتم. این دفعه به طرف صفحۀ سفید درخشانی که کف اتاق بود رفته و در آن قدم گذاشتم. آن موقع بود که صدای روح با من تکلم نمود: «تو برای وارد شدن به اینجا هنوز آمادگی نداری! هیچ افکار آمیخته به خشم، تنفر، قلدری، و ترسی نمی‌تواند وارد این صفحه بشود». من از اینکه صدای آن روح را دوباره می‌شنیدم خوشحال شدم و پرسیدم: «چطور از اینجا خارج شوم؟» او پاسخ داد: «راه به خارجی وجود ندارد و تنها راه به داخل و درون است! تو تقریباً تمام دوستانت را از دست داده‌ای و احساس تنهایی و گیجی می‌کنی. این برای تو لازم بود تا فکر خود را تصفیه کنی. فکر چیز بسیار قدرتمندی است و آنگونه که فکر می‌کنی همانگونه خواهی بود. من و یک نفر دیگر اینجا هستیم که در این فرایند به تو کمک کنیم.»

احساسات مختلفی در من بودند و من هنوز اطمینان و اعتماد کافی نداشتم و با یک روانشناس ملاقات کردم. پیش خود در فکر بودم که چطوز قرار است از این همه خشم و تنفر رها شوم؟ نمی‌خواستم بیشتر از این دوستانم را از دست بدهم و به همین خاطر ریسک کرده و موضوع را دوباره با همسرم مطرح کردم. او گفت که نمی‌داند چون او عصبانی نمی‌شود و من دیوانه شده‌ام که پیش روانشناس رفته‌ام. این آخرین باری بود که در این باره با او حرف زدم چون او نمی‌توانست من را بفهمد.

حدود یک ماه بعد من دوباره یک رؤیای صادقه داشتم. در رؤیای من آن ندای همیشگی به من گفت «چرا به دنبال تأیید دیگران در مورد آنچه من به تو می‌گویم هستی؟ احساس تهاجم و تنفر تو از ترس از نادانسته ناشی می‌شود، و خشم تو از قضاوت‌های پیاپی منفی که در مورد خود و دیگران داری بوجود می‌آید. تو می‌باید خانواده و تمام دارائی‌های خود را رها کنی و به جمع افراد بی خانمانی که در کنار خیابان زندگی می‌کنند ملحق شوی».

من نمی‌توانستم آنجه را که شنیدم باور کنم و محال بود حاضر به انجام چنین کاری باشم! نه جرأت و شهامت کافی و نه بصیرت لازم را برای انجام آن داشتم. من خواهش و تمنا کردم و بخشش خواستم ولی فایده‌ای نداشت. آن روح بزرگ سکوت کرده بود و ظرف یک سال آینده رابطۀ من و همسرم رو به افول گذاشت. کار به جایی رسید که ما تقریباً هر شب با هم دعوا می‌کردیم و زندگی برای من یک جهنم شده بود. من مرتباً به «کارما» فکر می‌کردم، ولی هر چه با همسرم مهربان‌تر رفتار می‌کردم (تا شاید خودم را از دردسر بی‌خانمان زندگی کردن نجات دهم) او کینه‌جوتر و منفی‌تر می‌شد. بالاخره به این نتیجه رسیدم که چاره‌ای نیست مگر اینکه یک تغییر اساسی در زندگی من بوجود بیاید، به خصوص که من به تازگی از کارم نیز اخراج شده بودم و خشم و عصبانیت زنم هم به حد خشونت رسیده بود. من دوباره از آن روح متعالی پرسیدم چکار باید کنم؟ او گفت «بلافاصله خانه را ترک کن و در کنار خیابان مانند افراد بی خانمان زندگی کن. هیچ پول یا کارت شناسائی با خود به همراه نبر. سعی هم نکن که کار پیدا کنی یا به دنبال پناهگاه یا محلی برای زندگی بگردی. باید برای تمام خورد و خوراکت گدائی کنی!»

من با ترس و نگرانی بسیار مقداری لباس گرم با خود برداشتم و بدون اینکه به هیچ کس در خانواده یا فامیل (منجمله همسرم) بگویم خانه را ترک کردم. چند روز اول برایم خیلی سخت بود. نمی‌دانستم چطور گدائی کنم و خیلی گرسنگی کشیدم. شبها سرد بودند و تنها راهی که به فکرم می‌رسید که بتوانم خودم را گرم نگاه دارم این بود که در سطل زباله‌های بزرگ در کوچه‌های پشت مغازه‌ها بخوابم. در طول روز من بی هدف راه می‌رفتم تا بالاخره توانستم که چیزی پیدا کرده و بخورم. در محله‌های فقیر شهر توانستم جائی را پیدا کنم که عده‌ای بی‌خانمان در آنجا در جعبه و مقوا زندگی می‌کردند و با پتو خود را گرم نگاه می‌داشتند. در ابتدا آنها نسبت به من متخاصم به نظر می‌رسیدند، ولی وقتی متوجه شدند که من برای اذیت و صدمه زدن به کسی آنجا نیستم من را به حال خودم گذاشتند.

اکنون دیگر معدۀ من جمع شده بود و نیاز به غذای کمتری داشتم. من شروع کردم که همان غذای کمی که گیرم می‌آمد را هم با آنها تقسیم کنم، و بعد از مدتی آنها هم همین کار را برای من کردند. این گروه شامل چند کودک و مادرانشان و تعدادی نوجوان و چند مرد بود که بعضی از آنها هم الکی بودند. به تدریج که من با این فراموش شدگان جامعه بیشتر دوست شدم، شفقت و دلسوزی من نسبت به آنها افزایش یافت. من همیشه تصور می‌کردم افراد بی‌خانمان خشن و بی‌رحم و معتاد هستند. وقتی دریافتم که همیشه اینطور نیست برایم خیلی تعجب انگیز بود. اغلب آنها قربانی نوعی خشونت در روابط خانوادگی خود بودند (و به همین علت خانه را ترک کرده بودند) و برخی دیگر نیز تنها می‌خواستند به حال خود رها شوند و با کسی کاری نداشته باشند.

یک شب دو شخص ناشناس با چاقو به ما حمله کردند. من قصد نداشتم بگذارم آنها به کسانی که اکنون دیگر برای من مانند خانواده بودند آسیب وارد کنند. من که قبلاً در ارتش خدمت کرده و تا حدودی در مبارزه تن به تن آموزش دیده بودم یک پارچه دور دستم پیچیدم و با احتیاط به آنها نزدیک شدم. نمی‌دانم چرا، ولی با نزدیک شدن من هر دوی آنها ناگهان پا به فرار گذاشتند. وقتی برگشتم دیدم که پشت سرم خانواده (بی خانمانم) به طور متحد با لوله و چکش و هرچه دم دستشان بود برای دفاع آمده بودند. وقتی برگشتیم قرار شد که تا صبح نوبت به نوبت کشیک بدهیم و آن شب من یک رؤیای صادقه دیگر داشتم.

در رؤیای خود من فرم کلی یک انسان را دیدم که در نزد من پدیدار شد و ذرات درخشندۀ نوری زیبا تمام فرم و وجود او را در بر گرفت. ذرات نور مانند جرقه‌هایی که از یک فشفشه آتش بازی بیرون می‌جهد به نظر می‌رسیدند. می‌دیدم که این ذرات از دست و بازوی او بر زمین می‌ریختند. همچنین به نظر می‌رسید که بسیاری از این نورها از طریق زمین وارد پاهای او می‌شدند. من پرسیدم که این چه چیزی است که می‌بینم. جواب آمد «تو اکنون یاد گرفتی که برای دیگران دلسوزی و شفقت داشته باشی. چیزی که اکنون مشاهده می‌کنی تبادل عشق، شفقت، انرژی، و نور بین فرم انسان و این سیاره که خود نیز موجودی زنده است می‌باشد. این حالت طبیعی و خالص فرم آدمی و روح او، و تمام فرمهای دیگر حیات روی این سیاره است، همانطور که آفریدگار خواسته است». همانطور که من این تبادل را نگاه می‌کردم فهمیدم که این همان بازبخشیدن به سیاره‌ای است که ما این قدر از آن بهره می‌بریم. برای من، تمام مال و دارائی که دور خود جمع کرده بودم فقط برای منیت خود من بودند. من به عمق درون خود نگریستم و دریافتم که گدائی کردن و زندگی در کنار خیابان کاملاً منیت من را از بین برده است. چیز فوق‌العاده این بود که من اصلاً از فقدان آن ناراحت نبودم و اصلاً هم احساس نمی‌کردم که ذره‌ای پایین‌تر یا بالاتر از هیچ کس دیگری در دنیا هستم. وقتی بیشتر به اعماق خودم نگریستم، احساس کردم که فرایند برداشتن لایه‌های خشم در من به خوبی در جریان است!

ندای آن روح به من گفت «تو باید الان این مکان را ترک کنی و به خانه و نزد همسرت بازگردی. او در همان حالت خشم و تنفری که تو قبلاً از آن رنج می‌بردی به سر می‌برد. تو چه آنجا پیش او باشی و چه نباشی او (از این روحیۀ خود) در عذاب است. او را به خاطر هیچ یک از چیزهائی که به تو می‌گوید (و انجام می‌دهد) مورد قضاوت قرار نده، چون مسیر او برای بیداری معنوی برای او سخت‌تر از تو است. به یاد داشته باش که کلماتی که من از طریق تو به او می‌گویم بالاخره به درون او نفوذ خواهند کرد، یا در این زندگی یا در زندگی‌های آینده. بعد از مدتی تو می‌بایست برای آخرین بار او را ترک کنی، ولی او حتی این را نیز روزی درک خواهد کرد. من و تو برای او هدیه‌ای به جا خواهیم گذاشت که او از یاد نخواهد برد و از رنج او خواهد کاست.»

من از رؤیای خود بیدار شدم و از اینکه این مکان را باید ترک می‌کردم محزون بودم، به خصوص به خاطر بچه‌ها. من نمی‌توانستم خودم بچه داشته باشم و این شبه خانواده که اینجا داشتم به من این اجازه را داده بود که با بچه‌ها وقت صرف کنم. در حالی که اولین قطرات اشک از چشمانم پایین می‌آمدند به آنها گفتم که باید آنجا را ترک کنم (قبل از این برای من غیر قابل تصور بود که یک مرد گریه کند). به نظر می‌رسید که رفتن من چند نفر دیگر را نیز تحت تأثیر قرار داد، زیرا من تنها کسی نبودم که اشک می‌ریختم.

وقتی که بالاخره به خانه رسیدم، همسرم به من گفت که دلش برای من خیلی تنگ شده است و گفت که به پلیس زنگ زده و من را به فهرست گم‌ شده‌ها اضافه کرده بوده است. در آن لحظه فهمیدم که مقداری از حساسیت مضاعفی که بعد از تجربۀ نزدیک به مرگم پیدا کرده بودم هنوز در من است. زیرا وقتی این حرفها را می‌زد احساس کردم که نوعی مریضی زشت یا زهر از او وارد من شد، و بلافاصله متوجه شدم که دارد به من دروغ می‌گوید. من هیچ چیزی به او نگفتم، زیرا او به هر شکل به حرف من گوش نمی‌داد. نوشتن راجع به این دورۀ زندگی من با همسرم از همه سخت‌تر است، زیرا من از اینکه او را مورد قضاوت قرار دهم منع شده‌ام. وقتی برگشته و به زندگی و رفتار خود در گذشته نگاه می‌کنم، مطمئناً هم حقی برای قضاوت در مورد هیچ کسی را ندارم.

ظرف مدت دو هفته من یک شغل خوب پیدا کردم. ولی همسرم نمی‌توانست جلوی عصبانیت خودش را بگیرد و دوباره خشونت آمیز شد. من این را به شما نگفتم، ولی او الکلی هم بود و الکل او را از یک انسان مهربان و با محبت به یک موجود عصبانی و خشن تبدیل کرده بود. تحمل این برای من سخت بود، به خصوص که قرار بود من او را مورد قضاوت منفی قرار ندهم. ولی به هر شکل، من برای او احساس شفقت و دل سوزی می‌کردم، گرچه دیگر نمی‌توانستم با او در هارمونی و توازن زندگی کنم.

یک شنبه شب او که خیلی آبجو نوشیده بود زودتر از همیشه به خواب رفت. همانطور که کنار او دراز کشیده بودم آن ندا را شنیدم که به من رهنمائی کرد که چطور یک زخم دردناک خیلی قدیمی که روی باسن او بود و در یک حادثۀ موتور سواری برایش اتفاق افتاده بود را شفا بدهم. از وقتی که من او را می‌شناختم وقتی صبح‌ها از خواب بیدار می‌شد ابتدا برای مدت 10 دقیقه‌ به خاطر درد می‌لنگید تا بتواند به طور عادی راه برود. از آنجائی که من هرگز کسی را شفا نداده بودم، تردید داشتم که بتوانم این کار را بکنم. آن ندا به من گفت که برای اینکه این شفا اتفاق بیافتد، من باید تمام شک و تردیدهایم و حتی ایمانم را با «دانستن» اینکه این حتماً کار خواهد کرد جایگزین کنم. بعد از اینکه به مدت دو ساعت فقط روی این ندا تمرکز کردم، دست راستم را به طرف او بردم و روی باسن چپ او قرار دادم. هر دو دست من فوق‌العاده گرم شدند و من با او یکی شدم. من به یاد تبادل زیبای (انرژی) بین فرم انسانی و سیارۀ زمین که دیده بودم افتادم و احساس کردم که جراحت و درد او وارد من شد. آن وقت بود که فهمیدم این همان هدیه‌ای بود که قرار بود برای او به جای بگذاریم که او هرگز فراموش نخواهد کرد. ناگهان همسرم از جای خود پریده و در تخت نشسته و با عصبانیت و کینۀ زیادی گفت «چه کار می‌کنی؟ دستت را کنار بکش! من به تو اجازه ندادم که این کار را بکنی!» و دوباره دراز کشیده و به خواب رفت. صبح روز بعد که از خواب بلند شد و از تخت پایین آمد دیدم که دیگر نمی‌لنگید و درد باسن او دیگر هرگز بازنگشت. به نظر می‌رسید که او از شب قبل هیچ چیزی به یاد نمی‌آورد و طوری رفتار کرد که انگار هیچ اتفاقی نیافتاده و همه چیز مانند سابق است.

ظرف دو هفته به من خبر دادند که مادرم فوت کرده است. من برای به خاک سپاری و انجام کارهای مربوط به وصیت و ارث او به آریزونا رفتم. در آنجا با چندتا از همسایه‌های مادرم آشنا شدم و آنها نیز خیلی در کارها به من کمک کردند. یک روز به همراه آنها برای قدم زدن به یک قسمت ساخت و ساز نشده در بیابان رفتیم. بحث این پیش آمد که بیابان بدون آب چقدر بی مصرف است و وقتی که اینجا ساخت و ساز بشود چقدر خوب خواهد بود. من همیشه از طبیعت بکر لذت برده‌ام و صحرا یکی از جاهای مورد علاقۀ من است. من در جای خود توقف کردم و کسانی که با آنها راه می‌رفتم کمی از من جلوتر رفتند. در آن موقع آن ندا دوباره با من شروع به حرف زدن کرد. من توانستم به طور خیلی واضح ببینم که در آنجا در عمق زیاد یک چشمۀ زیرزمینی وجود دارد. منظرۀ زیبائی بود و به من این دانش داده شد که چطور می‌توانم این چشمه را به سمت خودم بخوانم. آن ندا از من پرسید که با این دانش چکار خواهم کرد. اولین فکری که به سرم خطور کرد این بود که من از این آب استفاده می‌کنم تا خانه‌هایی که قرار است اینجا ساخته شود را خراب کنم (تا اینجا ساخت و ساز نشود و طبیعت دست نخورده باقی بماند). بلافاصله آن دانش از من گرفته شد و ندا به من گفت «تو هنوز برای دریافت این هدیه آماده نیستی، زیرا این هدیه برای تخریب نیست. بیابان ملک خصوصی تو نیست، بلکه مکانی است که از روی عشق آفریدگار به همه بخشیده شده است». من در امتحان خود در دریافت یک دانش قدرتمند مردود شده بودم و تا امروز هنوز می‌توانم صحنۀ آن چشمۀ زیرزمینی و آوازِ خواندن آن به سوی خودم بود را به یاد بیاورم. ولی بدون «دانستن» که هیچ ربطی به امیدواری یا ایمان ندارد، تمام اینها تنها یک صحنه و آواز زیبا در ذهن من باقی خواهند ماند. من فهمیدم که فرایند تصفیۀ من هنوز کامل نشده است.

وقتی به خانه بازگشتم گویی دوباره به جهنم برگشته‌ام. همسر من به نوعی از عصبانی کردن من لذتی خبیثانه می‌برد. او فریاد می‌کشید، دعوا می‌کرد، و یک بار حتی توانست که با مشت به تمام صورت من بکوبد. ولی من هیچ عکس‌العملی نشان ندادم. بسیاری از اوقات به من می‌گفت که هیچ کس در منزل خودم من را دوست ندارد و نمی‌خواهد من اینجا باشم. رنج کشیدنی که مخلوط با دلسوزی و شفقت باشد احساس عجیبی است. آنوقت بود که صدای دیگری وارد رؤیای صادقه من شد. تا قبل از این من تنها یک صدای مذکر و قوی را (از آن روح) می‌شنیدم، ولی اکنون صدائی مؤنث با من صحبت کرد. او گفت «بزرگترین هدیۀ آفریدگار چیست؟ تو نمی‌توانی بدون آن به مقصدی که می‌خواهی بروی وارد شوی». من کاملاً گیج و مبهوت بودم که منظور او چیست. بعد از مدتی درون نگری دریافتم که من در زندگیم هیچ وقت یک زن را حقیقتاً دوست نداشته‌ام. من به او پاسخ دادم که بزرگترین هدیه خداوند عشق بین دو انسان است. آن صدا پاسخ داد «عشق با اجازه دادن و آزادی است نه با زورکردن و تملک. تو می‌باید این را یاد بگیری و همیشه آن را به قلب خود نزدیک نگاه داری. از این عشق ترسی نداشته باش و بگذار که آزادانه وارد روح تو شود، چرا که کسی هست که منتظر است تا این عشق را متقابلاً به تو بازپس دهد».

من نیاز داشتم که مدتی را با خودم و در تنهائی بگذرانم تا چیزهائی که به من گفته شده را بفهمم و در زندگیم کمی آرامش بیابم. به همین خاطر چند روزی برای کمپینگ به طبیعت رفتم. نقطه‌ای که در آن چادر زدم در کنار یک سری درخت و نزدیک به یک دریاچه زیبا بود. صبح روز بعد من یک بستۀ چیپس ذرت باز کردم تا بخورم، ولی ناگهان آنجا پر از زنبور شد. من چند تا از چیپس‌ها را روی زمین انداختم تا زنبورها سراغ آنها بروند (و از من دور شوند) ولی آنها هیچ علاقه‌ای به آن نشان ندادند. به جای آرامشی که به دنبال آن به اینجا آمده بودم، عصبی شده بودم که چرا این زنبورها دست از سر من بر نمی‌دارند.

ناگهان صدائی مانند رعد در سرم شنیدم که گفت «چرا مانند یک بچه رفتار می‌کنی؟ تا حالا دیگر باید صبور بودن و اینکه چطور به زندگی خود آرامش بیاوری را یاد گرفته باشی. بی‌حرکت باش و نترس و دستت را دراز کن و مقداری خوراکی را در آن نگاه دار». چند دقیقه‌ای طول کشید تا بتوانم بر ترس خود غلبه کنم. بسیار آهسته دست چپم را با چند چیپس در آن بیرون آورده و دراز کردم. همین طور که تماشا می‌کردم زنبورها روی دست من نشسته و شروع به خوردن چیپس‌ها کردند. آرامش تمام وجود من را پر کرد، در حالی که زنبورها تمام دست من را پوشانده بودند. می‌توانستم احساس کنم که تا وقتی که من در این حالت آرامش بمانم و ترسی نشان ندهم آنها هم من را نیش نخواهند زد. کمپینگ آخر هفتۀ من بسیار آرامش بخش پیش رفت و فقط من بودم و آن ندای درونی و زنبورها. من تک تک غداهای خودم را با زنبورها تقسیم کردم و حتی یک بار هم گزیده نشدم.

من از کمپینگ به خانه بازگشتم در حالی که حساسیت من (نسبت به انرژی‌های اطراف) حتی از قبل هم بهتر شده بود، و تمام آنچه را که اتفاق افتاده بود به همسرم گفتم. برایم هیچ اهمیتی نداشت که برخورد او چگونه باشد. بعد از آنکه او برخورد معمولش را کرد و گفت که دیوانه شده‌ام، ندای درونی من کنترل من را به طور کامل در دست گرفت و با او صحبت کرد. ندا به او دربارۀ شفای درد قدیمی باسنش گفت، و به او دربارۀ شفای روح من از طریق تجربۀ نزدیک به مرگم و شفافیت ادراک و فهم من که قبل از این آن را دارا نبودم صحبت کرد. احساس کردم که این کلمات کمی خشم او را نرمتر کرد، و او برای دو روز با من صحبت نکرد. متأسفانه این تأثیر زیاد دوام نیاورد، زیرا او نمی‌خواست واقعاً به آنچه که گفته شد گوش دهد. برای من روشن بود که او هنوز هم به خشم و رنج کشیدن خود معتاد است و تصمیم به تغییر هم ندارد.

آن شب در خواب دیدم که در مکانی با آسمانی آبی و بسیار زیبا هستم، و در آنجا حبابهای رنگی و شفاف متعددی در همه جا شناور هستند. به نظر می‌رسید که بعضی از حبابها با هم تشکیل دسته‌هائی را می‌دادند، و برخی نیز از یک دسته به دستۀ دیگر می‌رفتند. درون این حبابها اجسام دوار کوچکتری بودند که مجراهای شفافی از درون آنها بیرون آمده بود. می‌توانستم جرقه‌های کوچک انرژی را ببینم که در شدت‌های مختلف از این اجسام دوار شروع شده و از طریق این مجراها به بیرون حرکت می‌کردند. واقعاً منظرۀ زیبائی بود ولی من هیچ درکی از اینکه معنای آن چیست نداشتم. آن ندای درونی به من گفت که من در حال تماشای فرایند تفکر در انسان هستم. حباب‌ها در‌ هر گروه نمایندۀ فرایندهای مشابه فکری بودند که دور هم جمع شده بودند تا تشکیل دسته‌های بزرگ حباب را بدهند. اجسام دوار کوچکتر در هر حباب شامل تمام افکاری بودند که ما در زندگی فعلی خود داشته‌ایم. جرقه‌های کوچک درخشان نیز انرژیی بودند که ما به افکار خود می‌دهیم. احساس می‌کردم نوعی مریضی از بعضی از این دسته‌ها به خارج صادر می‌گردد، و برخی دیگر از دسته‌ها نیز درجات متفاوتی از عشق، نور، و شفقت را در خود داشتند. مجدداً به من یادآوری شد که چقدر افکار ما قدرت دارند و چه اثر خلاقی می‌توانند روی واقعیت این دنیا و کل جهان، که هر دو حقیقتاً خانۀ ما هستند، بگذارند. من واقعاً نمی‌دانستم چطور تمام آنچه که در زندگی برایم در حال اتفاق افتادن است را برای کسی شرح دهم، و فکر هم نمی‌کردم که هیچ کس دیگر این چیزها را بفهمد. ندای درونی به من گفت که با قلبم ببینم و حس کنم، و تنها به آنچه که درون افراد است بنگرم و نه به ظاهر آنها. علاقۀ من به این نداهای درونی در طول سالها به تدریج بسیار افزایش یافته بود.

متأسفانه من و همسرم نهایتاً از هم جدا شده و طلاق گرفتیم، زیرا او حاضر نبود که از می خوارگی دست بردارد و شکاف بین ما خیلی بزرگ شده بود. ولی من بالاخره زنی را یافتم که می‌توانستم حقیقتاً و بدون هیچ شائبه‌ای دوست داشته باشم. قلب او نیز سرشار از عشق و فهم است، و اشتباق او برای نرمی و مهربانی از من نیز بیشتر است. ما اکنون دو سال است که با یکدیگر زندگی می‌کنیم، بدون اینکه حتی یک مشاجره یا اختلاف بین ما اتفاق افتاده باشد.

در تاریخ 26 مارچ امسال (2011) در ساعت 3 صبح ندای درونی من را از خواب بیدار کرد و من بلند شده و در رختخواب نشستم. ندا به من گفت که وقت آن شده که دربارۀ تجربۀ خود بنویسم. من در ابتدا تأمل و تردید کردم و نمی‌خواستم این کار را بکنم زیرا هیچ وقت سعی نکرده بودم آن را در قالب کلمات بیاورم. سعی کردم این درخواست را زیاد جدی نگیرم ولی نمی‌توانستم دوباره به خواب بروم. پهلو به پهلو شدن‌ها و حرکت من در رختخواب همسرم را بیدار کرد و من به او دربارۀ خوابم گفتم و او هم من را به نوشتن تشویق کرد. روز بعد من از سر کارم به همراه عده‌ای دیگر اخراج شدم. حس ششم همسرم به او گفته بود که این اتفاق برای این افتاده که من فرصت کافی را برای نوشتن داشته باشم. اگر به خاطر محبت و حمایت‌های او نبود، فکر نکنم این تجربه به این زودی نوشته می‌شد.

هدف من از نوشتن راجع به این تجربه این نیست که فقط یک داستان زیبا تعریف کرده باشم. من می‌دانم که تجربه‌های نزدیک به مرگ امروزه به نسبت شایع هستند. من خودم را به هیچ وجه متفاوت با هیچ کس دیگری نمی‌دانم. ولی من هنوز این احساس عجیب که ترکیبی از مهر و شفقت و رنج کشیدن است را دارم. تنها تفاوت آن این است که دیگر این احساسات به درون من متمرکز نشده و به سوی مردم و اطرافیانم در جریان است. من نسبت به محیط اطراف حساس شده‌ام و نمی‌توانم تلویزیون نگاه کرده یا رادیو گوش کنم یا روزنامه بخوانم. من قصد بریدن از این دنیا را ندارم ولی دیگر نمی‌توانم بر اساس معیارهای آن فکر کنم. من دیدی بسیار متفاوت از حقیقت فیزیکی و معنوی را تجربه کرده‌ام و برایم بسیار رنج آور است که ببینم گاهی در این دنیا خشم ما خود را در قالب جنگ‌های بیهوده و در نهایت مرگ و تخریب زندگی ما انسانها و آنچه که برای خود ساخته‌ایم آشکار می‌سازد.

شفائی که حقیقتاً همۀ ما به آن نیاز داریم شفای فکر ماست. هر یک از ما در جا و موقعی در زندگی احساس تنهائی و ترس کرده‌ایم. این احساس سیاه چال بزرگی است که ما سعی می‌کنیم با چیزی آن را پر کنیم: مال و منال، کار، ***، مقام و منسب و توجه دیگران، مواد مخدر ، … لیست آن تمامی ندارد. اگر فکر نمی‌کنید که این گونه است کافیست به اطراف خود خوب نگاه کنید. به دنیا، به خانواده و فامیل، و به دوستانتان بنگرید، و آنگاه نگاهی خوب به خودتان بیاندازید. این نگاه به هیچ وجه به قصد قضاوت منفی در مورد خودتان یا دیگران نیست، زیرا خشم و قضاوت منفی هر دو یک چیز هستند. بلکه منظور شروع فرایند پاک سازی و حذف تفکر جدایی گرایانه است. به جای فرار از آن (ترس و تنهائی درونی)، من همه را دعوت می‌کنم که کاری غیر عادی انجام دهیم: شهامت کافی داشته باشیم که توقف کرده و برگردیم و با آن رو در رو شویم. تصفیه فکری از تفکر جدایی گرایانه نیازی به ایمان ندارد، بلکه این حالت خیلی طبیعی برای ما در فرایند خود آگاهی است. شما این سیاه چال را درون هر کسی می‌توانید ببینید، و بیشتر اوقات در آن هیچ چیزی نیست. این تهی بودن نیروئی است که روح ما را به آن سمت سوق می‌دهد که همواره می‌خواهیم با چیزهای خارجی به زندگی خود معنی بدهیم. من نمی‌توانم به اندازۀ کافی روی اهمیت این موضوع تأکید کنم، و نمی‌توانم آن را فقط توسط کلمات به شما بدهم. این باید توسط هر یک از ما از طریق صداقتی بی‌رحمانه ولی در عین حال پر از بخشش در مورد خودمان بدست آید. وقتی که این امر تحقق یابد، برای ما آشکار خواهد شد که همۀ ما در یک خانواده واحد هستیم و جدایی که ما را به پر کردن این تهی بودن می‌راند از بین رفته است.

جهان هستی از روی عشق آفریده شده است و همۀ ما بخشی از این آفرینش هستیم. عشق نامشروطی که من در تجربۀ نزدیک به مرگ خود حس کردم بسیار قدرتمند بود. ما ناخودآگاه از این عشق می‌ترسیم و با لایه‌های مختلف شرط و شروط آن را می‌پوشانیم. بزرگترین نگرانی ما این است که آیا عشقی را که ابراز می‌کنم پس خواهم گرفت؟ ما طوری فکر می‌کنیم که گویی فقط مقدار محدودی از این عشق را برای دادن داریم و ممکن است تمام شود. ما به شکست دیگران به عنوان تنها حقیقت این دنیا نگاه می‌کنیم و این بر ترس ما می‌افزاید. ما فراموش کرده‌ایم که ابراز عشق به خودی خود یک نعمت و برکت است و به شخص حتی عشق بیشتری برای ابراز بازمی‌گرداند. این درسی است که همۀ ما باید یاد بگیریم و چیزی است که نیاز داریم تا آن سیاه چال درونی را پر کنیم. من در روح خود می‌دانم که بالاخره همۀ ما این درس را یاد خواهیم گرفت و آنوقت به سطحی دیگر منتقل خواهیم شد که در آن هدایای بیشتری برای بخشیدن به یکدیگر خواهیم داشت.

(منبع: Ascension)
 
A.Shadow

A.Shadow

مدیر کل تالار
مدیریت کل تالار
تجربه های ایرانی ارسال شده

تجربۀ آقای محمد زمانی

(ارسال در فروردین 1393)

تجربۀ آقای محمد زمانی که در سن 26 سالگی برای او رخ داده یکی از کاملترین و پر جزئیات ترین تجربیات ایرانی است. آفای زمانی در حال نوشتن کتابی در زمینه تجربه خود است ولی خلاصه ای از تجربۀ ایشان با کسب اجازه در اینجا آمده است:

من اکنون 65 سال دارم. این اتفاق در سال 1355 برایم رخ داد و من در آن موقع 26 سال داشتم. محل زندگی خانوادۀ ما شهر اصفهان بود ولی من در آن وقت به خاطر شغلم در شهر مشهد ساکن بودم. من صبح خیلی زود ساعت 2 صبح از مشهد به سمت اصفهان به راه افتادم. جاده مشهد به اصفهان در آن روزها به خوبی اکنون نبود و یک بانده بود. در جائی از راه نزدیک به قوچان بودم که ناگهان متوجه شدم که یک جیپ لندرور از روبرو در باند من آمده و با سرعت به طرف من می آید. من سعی کردم که ماشین را به سمت راست کشیده و از برخورد با او اجتناب کنم، ولی موفقیت آمیز نبود و علی رقم تلاشم بالاخره با او تصادف کردم. ماشین من چند معلق خورد و از جاده که کمی مرتفع تر از اطراف بود به پایین افتاد. من جراحات زیادی دیدم. بعد از چند دقیقه یک اتوبوس که از آنجا رد می شد صحنه تصادف را دیده و ایستاد. من را بالاخره به بیمارستان کوچکی که در شهر قوچان بود بردند. در آنجا من با اتاق عمل برده شدم و دکترها و کادر بیمارستان مشغول کار روی بدن من شدند. بدن من شکستگی و جراحات عمیقی داشت و من درد بسیاری داشتم. وقتی روی تخت بودم افکار زیادی از ذهنم عبور می کرد. نگران این بودم که حالا ممکن است سمت من را به کس دیگری بدهند. به این فکر کردم که ای کاش نصیحت یکی از دوستانم که من را به انتخاب این شغل تشویق کرده بود را گوش نکرده بودم. از دست او خیلی خشمگین بودم و او را به خاطر اینکه دور از خانواده ام زندگی می کنم و به خاطر تصادفم مقصر می دیدم. من از دست همه چیز و همه کس مستاصل یا عصبانی بودم و فکر می کردم در دنیا هیچ چیز سر جای خودش نیست و ذهنم پر از گله و شکایت بود. در بیمارستان من را بیهوش نکردند و به حالت کما نیز فرو نرفتم و نخوابیدم. به یاد دارم که یکی از پرستارها زن جوانی بود که شاید حدود 22 سال داشت و تازه کار و کم تجربه بود. او به نظرم زیبا می رسید و من با خودم فکر می کردم که ای کاش حالم خوب بود و می توانستم با او صحبت کرده و دوست شوم. ولی بعد از مدتی دوباره دردهای بدنم حواس من را از این افکارم پرت کردند و توجه من مرتب بین دردها و جراحاتم و افکار متعددی که داشتم تغییر می کرد.

ناگهان برای من همه چیز تغییر پیدا کرد. احساس بسیار خوبی بر من غلبه کرد و آرامش زیادی پیدا کردم. برعکس چند دقیقه قبل، اکنون احساس می کردم که همه چیز در جهان صحیح و سر جای خودش است و آن گونه است که باید باشد. به هر شیئی که نگاه می کردم یا در مورد هر موضوعی که فکر می کردم اطلاعات بسیار زیادی در مورد آن به من الهام می شد و همه چیز را راجع به آن پدیده یا شیئ به خوبی درک می کردم و می فهمیدم که آن پدیده یا شیئ همان طور است که باید باشد.

من به آن پرستار زیبا نگاه کردم و متوجه شدم که او نسبت به قبل برایم کمی متفاوت به نظر می رسد. احساس می کردم که گویی به تمام وجود او محاط هستم و در حقیقت حس می کردم در تمام بیمارستان حضور دارم. اکنون وقتی به او می نگریستم تمام افکار و احساسات او را نیز می توانستم ببینم و درک کنم. دیدم که او نگرانی زیادی دربارۀ حال من داشت و دلش خیلی برایم می سوخت و محزون بود و پیش خودش فکر می کرد که حیف از این جوان رشید که در حال تلف شدن است. من سعی کردم که به او دلداری بدهم و به او گفتم که برعکس، حال من خیلی خوب است و در حقیقت هیچ وقت در زندگی این قدر حالم خوب نبوده است و نیازی نیست که نگران باشد. ولی با تعجب می دیدم که او هیچ توجهی به حرفهای من نمی کند و حتی به سمت من نگاه هم نمی کند و برعکس به نقطۀ خاصی خیره شده است. من سعی کردم جهت نگاه او را دنبال کنم تا ببینم به کجا چشم دوخته است. دیدم او به بدنی می نگرد که روی تخت بیمارستان است. وقتی که بدن را دیدم جا خوردم. این شخص به من شباهت خیره کننده ای داشت. پیش خودم فکر کردم چطور چنین چیزی ممکن است؟ آیا من برادر دوقلویی دارم که از آن خبر نداشته ام و اکنون در بیمارستان است؟ من سعی کردم به شانۀ آن پرستار دست بزنم تا توجه او را به خودم جلب کنم ولی در کمال تعجب دستم از شانۀ او رد شد و هیچ مقاومتی حس نکردم. وقتی به دستم و به بقیۀ بدنم نگاه کردم دیدم بدنم حالتی بلوری و شفاف دارد و نورانی است.

من از چیزهایی که می دیدم و طوری که همه چیز به نظر می آمد شگفت زده و گیج شده بودم. از ذهنم خطور کرد که نکند من مرده باشم و به یاد مادرم افتادم که چقدر از مرگ من ناراحت خواهد شد، و ناگهان خود را در منزلمان در اصفهان و نزد مادرم یافتم. این به طور عجیبی اتفاق افتاد که نمی دانم چطور آن را توضیح دهم. گویی وجود من به دو نیمه تقسیم شده بود که هر نیمه کامل بود و من بودم. یکی در بیمارستان حضور داشت و یکی پیش مادرم. من در هر دو مکان حضور کامل داشتم و از تمام اتفاقات هر در مکان خبر داشتم. من خواستم مادرم را غافلگیر کرده و خوشحال کنم و به همین خاطر او را از پشت بغل کردم. ولی دستهای من بدون هیچ مقاومتی در او فرو رفتند. من تعجب کردم و سعی کردم با او حرف بزنم ولی او نیز توجهی به من نکرد.

من به یاد یکی از معلمان سابقم افتادم و بلافاصله نزد او بودم. به هر کسی که نگاه می کردم می توانستم افکار و احوال و حتی وضع معیشتی و مالی آن شخص را بفهمم و استرس ها و نگرانی های او را درک کنم. مثلاً به یاد دارم که معلمم در آن موقع دربارۀ پسرش فکر می کرد و من در همان حال می توانستم پسر او را نیز ببینم. من در مورد چند دوست و خویشاوند دیگر نیز فکر کردم و نزد یک یک آنها رفته و سعی در ارتباط با آنها کردم ولی گویی هیچ کسی من را نمی دید و صدای من را نمی شنید. متوجه شدم که تلاش فایده ای ندارد و نمی توانم به طور عادی با کسی ارتباط برقرار کنم.

در طول تمام این وقایع من هنوز در بیمارستان هم حضور کامل داشتم و شاهد همۀ اتفاقات آنجا هم بودم. دیدم که در بیمارستان دکترها من را متوفی اعلام کردند و یک برگه را مهر و امضاء کردند و در پرونده من گذاشتند که نوشته بود «مریض احیاء نشد. آزمایش میدریاز دوبل انجام شد ولی موفقیت آمیز نبود. مرگ قطعی اعلام شد.» روی بدن من یک ملحفه کشیدند و آن را از روی تخت بلند کرده و به روی یک تخت دیگر چرخ دار گذاشتند و به اتاقی که در آن درگذشتگان را به طور موقت نگاه می داشتند بردند. طبق گزارش پزشکی من 32 دقیقه بعد دوباره زنده شدم ولی در این 32 دقیقه چیزهای بسیاری را دیدم و تجربه کردم.

من در جائی از تجربه ام از یک تونل عبور کردم و با سرعت به سمت نوری درخشان حرکت کردم، ولی نمی دانم دقیقاً در چه نقطه ای از تجربه ام بود زیرا زمان برایم معنای خود را از دست داده بود. من به مکانی نورانی و دلنشین رفتم که احساس کردم خانه و وطن حقیقی من است و من به طور کامل به آن جا تعلق دارم و زندگی من در دنیا مانند تبعید یک نفر به جزیره ای دورافتاده و ناسازگار است. در این مکان گذشته و آینده و دور و نزدیک و تاریک و روشن معنائی نداشت وخاصیت خود را از دست داده بود. همه چیز عالی و در حد کمال به نظر می رسید. ارواح دیگری نیز آنجا بودند و می دیدم که بعضی نور و امکان بیشتر و بعضی نور و امکان کمتری نسبت به من دارند. ولی من نسبت به آنانی که از من پیشرفته تر و نورانی تر به نظر می رسیدند ذره ای احساس قبطه نمی کردم. کاملاً برایم روشن بود که آنها ظرفیت و رشد خود و من ظرفیت و رشد خود را دارم و هرکدام از ما در جا و موقعیتی هستیم که باید باشیم.

هنگامی که من نزد مادرم و بقیۀ دوستان و اقوام رفتم احساس گنگی داشتم که وجودی دائماً و مانند سایه من را همراهی می کند. ولی اینقدر حواس من به سمت کسانی که می خواستم ببینمشان معطوف بود و در افکار خودم بودم که توجهی به او نکرده بودم. ولی بالاخره به او توجه کردم و احساس کردم که او وجودی بسیار نورانی و ارزشمند و مقدس است که همیشه و در تمام لحظات زندگی همراه من بوده است. پیش خود فکر کردم آیا او امام زمان یا پیامبر است؟ فکری از من گذشت که او بالاتر از امام زمان یا پیامبر می باشد او آنچنان جذاب و زیبا و به دلنشین بود که بلافاصله با تمام وجود مجذوب او شدم و احساس کردم که او نیز به طور کامل و عمیقی من را دوست دارد.

من درک کردم که هر کسی که می میرد یک راهنما دارد. فقط بعضی از ارواح چنان در دنیای خود غرقند که هیچ وقت متوجه این راهنما نمی شوند. به عنوان مثال افرادی را می دیدم که سالیان زیادی بود که مرده بودند ولی هنوز نگران اموال خود یا مسند خود یا چیز دیگری از دنیا بودند و متوجه نبودند که مرده اند و روح آنها هنوز در دنیا و روی زمین اسیر بود. فهمیدم که هرگونه وابستگی دنیائی شدید می تواند روح ما را حتی بعد از مرگ اسیر خود نگاه دارد و از صعود آن جلوگیری کند. افرادی را دیدم که خودکشی کرده بودند و شرایط آنها از همه بدتر بود. آنها کاملاً در اسارت به سر می بردند و امکان ارتباط با کسی را نداشتند. گاهی ارواح آنان برای سالیان دراز عزیزان و نزدیکانشان در دنیا را که در اثر خودکشی آنها ضربه زیادی دیده بودند سایه وار تعقیب می کردند و سعی در معذرت خواهی و طلب بخشش از آنها داشتند، ولی هیچ فایده ای نداشت و صدای آنها شنیده نمی شد. تمام اینها را راهنمای من به من نشان می داد و توجه من را به افراد مختلف جلب می کرد. سپس او توجه من را به صحنه های دیگری معطوف کرد که مانند یک فیلم جلوی من شکل می گرفتند. این ها صحنه های زندگی من بودند که از ابتدا به من نشان داده شدند.

من زن جوانی را دیدم که باردار بود و خودم را دیدم که به صورت امواجی وارد بدن او شدم. این مادرم بود که با من حامله بود. احساس می کردم من در تمام جهان هستم ولی به نوعی قسمتی از من متمرکز شده و وارد بدن مادرم شد. احساس من اتصال بود، اینکه همه چیز به هم وصل است و آغاز و پایانی وجود نداشته و ندارد. من نمی توانم به درستی بگویم در چه مرحله ای از بارداری این اتفاق افتاد ولی فکر می کنم مدت زیادی قبل از زایمان مادرم بود. یک مثال در مورد مرور زندگیم این بود که وقتی بچه بودم به یک پسر بچه در خیابان آزار و اذیت زیاد جسمی و روحی وارد کردم. او به گریه افتاد و من ترسیده و فرار کرده و به خانه بازگشتم و در اتاقی پنهان شدم. در مرور زندگیم دیدم که در اثر درد و گریه این بچه نوعی انرژی منفی از او به اطراف صادر می شد که رهگذران و حتی گنجشگان و پشه ها از آن تأثیر منفی دریافت می کنند. من می دیدم که حیات در همه چیز وجود دارد و تقسیم بندی ما در مورد موجودات زنده و غیر زنده از دید و نگاه دنیوی ماست و در حقیقت همه چیز زنده است.

من دیدم که هرگاه آزاری به کسی وارد کرده ام در حقیقت به خودم آسیب زده ام و در حقیقت خدمتی به او کرده ام زیرا او در برابر این آزار من خیر و رحمتی بیشتر در جائی دریافت کرده است. همچنین هرگاه به کسی کوچکترین محبت و خوبی کرده بودم، حتی یک لبخند کوچک، در حقیقت به خود خدمت کرده بودم. به عنوان مثال وقتی 10 ساله بودم، ما و بقیه اقوام یک اتوبوس دربست کرایه کرده بودیم تا به مشهد برویم. یکی دیگر از اقوام ما با ماشین شخصی خود که یک بنز قدیمی بود به دنبال اتوبوس می آمد. در جائی از راه اتوبوس خراب شد و ما برای تعمیر آن چند ساعتی متوقف شدیم. آن خویشاوند صاحب بنز ما ظرف آبی را به من داده و گفت که بروم آن را از چشمه ای که در آن نزدیکی بود آب کنم. من ظرف را آب کردم ولی برای من که بچه بودم حمل آن کمی سنگین بود. من در راه تصمیم گرفتم کمی از آب ظرف را خالی کنم تا سبکتر شود. در آنجا چشمم به درختی افتاد که به تنهائی در زمینی خشک روئیده بود. من به جای اینکه آب ظرف را در همان جایی که بودم خالی کنم، راهم را دور کرده و پیش آن درخت رفتم و آب را پای آن خالی کردم و چند لحظه هم ایستادم تا مطمئن شوم آب به خورد آن رفته است. در مرور زندگیم چنان به خاطر این کارم مورد قدردانی و تشویق قرار گرفتم که باورکردنی نیست. گویی تمام ارواح به خاطر این عملم به من افتخار می کردند و خوشحال بودند. این کار یکی از بهترین کارهای زندگیم به نظر می رسید و این برایم عجیب بود زیرا از دید من چیز چندان مهمی نبود و فکر می کردم که کارهای خیر بسیار بزرگتری در زندگی انجام داده ام که این در برابر آن ها کوچک است. ولی به من نشان داده شد که این عمل من ارزش بسیار زیادی داشته زیرا کاملاً از روی دل انجام شده و هیچ شائبه و توقعی در آن برای خودم وجود نداشته است…

.. من می خواستم در همان عالم بالاتر که عالم عشق و آرامش و نور بود بمانم. ولی وظائف من روی زمین به من گوشزد شد و بالاخره علی رقم مخالفتم متقاعد شدم که باید بازگشته و زندگی و مأموریتم را روی زمین به اتمام برسانم…

برای سالها من تجربه ام را از همه مخفی می کردم زیرا هنگامی که از آن برای دیگران صحبت می کردم با قضاوت منفی آن ها روبرو می شدم و به من اتهام دیوانگی و تخیل زده می شد و زندگی عادی برایم مشکل شده بود. تا اینکه بعد از چندین سال کتابی در این زمینه دیدم و متوجه شدم که افراد زیاد دیگری نیز تجربه هایی مشابه من داشته اند، گرچه ممکن است جزئیات تجربه آن ها کمی با من فرق کند یا با زبان و بیان متفاوتی شرح داده شده باشد. بعد از این اتفاق من خیلی مشتاق شدم که افراد دیگری را بیابم که تجربه ای مشابه من داشته اند. من حتی شغل خود را تغییر داده و در قسمت خدمات پزشکی در بیمارستان مشغول به کار شدم و سعی می کردم در بیمارستان با مریض هایی که برخورد نزدیکی با مرگ داشته یا احیاء شده بودند ارتباط برقرار کنم به امید اینکه شاید آنها هم چیزهای مشابهی را دیده باشند. به تدریج تجربه های نزدیک به مرگ در جامعه بیشتر جا افتاد و من امروزه به طور مرتب (حداقل یکی دو بار در ماه) در جمع دوستان یا گروه های دیگری که علاقه مند هستند حضور یافته و به طور مفصل راجع به تجربه ام با آنها صحبت می کنم. برعکس سابق، الان مردم به خصوص جوان ترها علاقه بسیاری به شنیدن تجربه ام دارند و به نظر می رسد تحت تأثیر قرار می گیرند.

تجربۀ آقای احمد
(ارسال در مرداد 1393)

احمد هستم 34 ساله و ساکن شهر همدان. حدود سال 76 بود که درگوشم عفونت کوچکی پدید آمد و با بی توجهی خودم و بی احتیاطی منجر به عفونت شدید شد که چند روز درد بسیار زیادی را متحمل شدم . پس از آن به پزشک مراجعه کردم و قرارشد فورا بستری شوم و عمل جراحی بسیار جزئی و راحتی را روی گوش من انجام دهند. این موضوع که حتی بدون بستری و بیهوشی نیز می توانستند عفونت را از گوشم خارج کنند ولی برای راحتی من عمل با بیهوشی انجام می شد برایم خیلی جالب و هیجان انگیز بود .
مقداری طول کشید که وارد اتاق عمل شوم و من همچنان درد زیادی را تحمل میکردم . یادم می آید هنگام عمل داروی بیهوشی روی من عمل نمیکرد تا بجای یک مرتبه سه مرتبه داروی بیهوشی به من تزریق شد . هنگام بیهوش شدنم را بیاد ندارم . از این به بعد آنچه برایم در هنگام بیهوشی اتفاق افتاده بود را بازگو میکنم .
ناگهان خودم را در محیطی بدون محدودیت و گستردگی بینهایت احساس کردم . این حس را پیدا کردم که گویی یک سلول از میلیاردها سلول متعلق به یک بدن واحد میباشم که از قید بدن رها شده و در فضای لایتناهی و پر از فیوضات الهی شناور هستم . در آن لحظه خودم را در مقابل ذات اقدس الهی حاضر یافتم از شدت کوچکی و ناچیزی خودم در مقابل عظمت پروردگار جهانیان احساس نیستی و عدم داشتم. ذات کبریایی پروردگار آنچنان با عظمت و دوست داشتنی بود که به هیچ عنوان قابل وصف نمیباشد فقط بلا تشبیه شبیه به رسیدن یک قطره کوچک باران به اقیانوس بی کران و بدون محدودیت میباشد.
در این لحظه بود که برای لحظه ای عظمت خداوند متعال را احساس کردم . احساسی که همراه بود با دانش و معرفت کامل ، بطوری که در آن لحظه من به تمام علوم احاطه داشتم و تمام عالم برایم در دسترس بود . اگر لحظه ای از این عظمت ، زیبایی و احساس قشنگ برای همه مردم عالم قابل درک باشد مطمئن باشید دیگر جنگی در عالم صورت نخواهد گرفت و گرسنه ای باقی نخواهد ماند و ظلمی به کسی روا نخواهد شد!
در این احساس قشنگ سرخوش بودم که ناگهان فردی را احساس کردم که کنار من است. احساسم به این فرد آنقدر سمیمی و نزدیک بود که گویا خود من بود. این موجود از تمام وجود و اعمال من با خبر بود و نزدیکی و صمیمیتی وصف ناپذیر با من داشت . …
مدتی با هم در عالم سیر کردیم و این موجود همواره در مورد چیزهایی که میدیدیم به من توضیحاتی میداد . اتفاقات زیادی را از نظر گذراندیم و یادم می آید جایی بود که عده ای را درحال عذاب دیدم که درمورد این افراد نیز به من توضیحاتی داده شد که به خاطر ندارم. به نظر خودم عالم برزخ را مشاهده می کردم. اتفاقات بسیاری را پشت سرگذراندیم که خیلی از آنها را فراموش کرده ام و میدانم که به صلاح من نبود که به خاطر بیاورم . ناگهان و بطور یکباره به من گفته شد که دیگر وقت بازگشتن است و بدون اینکه من فرصت عکس العملی داشته باشم خود را درون تونلی دیدم که از بالا باسرعت بسیار زیادی به سمت پایین درحرکت هستم تونل مرتبا منشعب میشد تا نهایتا به درون بدنم افتادم . حس بسیار عجیبی داشتم و مدتی طول کشید تا بفهمم محیط زندگی ام دوباره عوض شده و به جهان مادی بازگشته ام.


تجربۀ آقای امین از مشهد
(ارسال در شهریور 1392)

من اکنون 30 سال دارم و این اتفاق هنگامی برایم رخ داد که 13 ساله بودم. در آن روز من به همراه خانواده و تعدادی از فامیل به باغ یکی از اقوام رفته بودیم که بزرگ بود و استخری نیز داشت. آن روز من و چند نفر دیگر در استخر مشغول آب تنی بودیم. من بدون اینکه شنا بدانم وارد قسمت عمیق‌تر استخر شدم ولی به زیر آب رفتم و نمی‌توانستم تنفس کنم. با اینکه چندین نفر در استخر بودند، کسی متوجه به زیر آب رفتن و غرق شدن من نشد. من دست و پا می‌زدم و برای نجات خودم و تنفس تقلا می‌کردم، ولی بی‌فایده بود. می‌توانستم اطرافم را ببینم که پر از آب بود ولی با نرسیدن اکسیژن به من کم کم فضای اطراف تیره‌تر می‌شد، تا جائی که دیگر تقریباً در تاریکی کامل بودم. ولی این حالت زیاد به طول نیانجامید و ظرف مدت بسیار کوتاهی وارد محیط و فضائی شدم که آرامش آن بی‌انتها و غیر قابل توصیف بود. در فاصله‌ای دور نوری می‌دیدم و احساس می‌کردم که از چیزی شبیه به یک تونل عبور کرده و به سمت نور می‌روم. گرچه این واقعاً یک تونل نبود، «تونل» بهترین تشبیهی است که می‌توانم برای آن بکنم. ناگهان خود را معلق در هوا و در ارتفاع چند متری بالای استخر یافتم. من از بالا هرآنچه که اتفاق می‌افتاد و تکاپوی افراد را برای بیرون کشیدن و نجات بدنم می‌دیدم.

ارتفاع من به تدریج افزایش می‌یافت و منظرۀ استخر پایین کوچک و کوچک‌تر می‌شد. در همین حال متوجه بالای سرم و آسمان شدم و دیدم که در آسمان چیزی شبیه به حفرۀ ورودی یک تونل می‌بینم. این حفره تاریک بود و در انتهای آن نور بسیار درخشانی دیده می‌شد که من را به شدت به سوی خود جذب می‌کرد. فضای دنیای فیزیکی (آسمان و ابرها) در اطراف حفرۀ ورودی این تونل با حالتی اعوجاج یافته به نظر می‌رسید. من می‌توانستم همه جا را در آن واحد ببینم ولی در عین حال می‌توانستم توجه خود را به سمت صحنه‌ای خاص متمرکز کنم، چه تونل بالای سرم و چه اتفاقات پایین در استخر. همانطور که ارتفاع من افزایش می‌یافت و به سمت حفرۀ ورودی تونل کشیده می‌شدم دیدم که بدن من را از آب بیرون کشیدند و آن را در کنار استخر خوابانده و به قلب من ماساژ دادند و به دهان من تنفس مصنوعی وارد می کردند. من تقریباً در لبۀ حفرۀ ورودی تونل بودم و نزدیک بود وارد آن بشوم که ناگهان با شدت به طرف بدنم در کنار استخر کشیده شدم و در یک آن چشمانم را باز کرده و دیگران را بالای سرم دیدم. من شروع به سرفه شدید و بالا آوردن آب کردم.

حدود 7 یا 8 سال بعد از این اتفاق من برای خانواده‌ام جزئیات آنچه را که در آن روز در سن 13 سالگی دیده بودم تعریف کردم. من گفتم که چه کسی بدنم را از آب بیرون کشید و اینکه هر کسی چه کاری می‌کرد که معلوم شد همه درست بوده است.

من از آن زمان توانائی‌های خاصی پیدا کرده‌ام، در حس کردن و انتقال انرژی به دیگران، انرژی درمانی، دیدن موجوداتی غیر مادی و ارتباط با آنها، و گاهی دیدن آینده. من علاقۀ خاصی به متافیزیک و عالم ماوراء و ابعاد دیگر زندگی و جهان یافته ام و همواره در تلاشم که از این توانائی‌های خود برای کمک به دیگران استفاده کنم.
 
آخرین ویرایش:
A.Shadow

A.Shadow

مدیر کل تالار
مدیریت کل تالار
پرسش ها و پاسخ ها


چرا بیشتر تجربه های نزدیک به مرگ از کشورهای غربی و به خصوص از آمریکا هستند؟ چرا تجربه های نقل شده از کشورهای اسلامی بسیار اندک است؟

این امر بسیار طبیعی است و در جواب آن می توان به عوامل متعددی اشاره کرد:

  • در حال حاضر دسترسی به اینترنت و امکان انتشار گزارش ها در سایت های اینترنتی در این کشورها به مراتب بیشتر از کشورهای اسلامی می باشد. همچنین، تعداد وبسایت های فعال در این زمینه در کشورهای غربی و آمریکا از کشورهای خاور میانه بسیار بیشتر است و این امر خود باعث تشویق افراد تجربه کننده برای ارسال تجربه هایشان می گردد.
  • در این کشورها از دهها سال پیش تحقیقات و انتشار کتاب و سخن در رسانه های گروهی دربارۀ این پدیده وجود داشته است. به عنوان مثال اولین کتاب نوشته شده در این زمینه در غرب بیشتر از یک قرن قدمت دارد. در حالی که این پدیده در ایران و کشورهای اسلامی به تازگی مطرح شده و هنوز درصد کمی از مردم از آن آگاهی دارند.
  • سخن گفتن یا نوشتن (انتشار کتاب یا مقاله یا …) در مورد تجربه های شخصی (چه تجربه نزدیک به مرگ یا مقوله های دیگر) به طور عموم در فرهنگ غرب بیشتر از کشورهای اسلامی مورد تشویق قرار می گیرد و در نتیجه کتب بسیار بیشتری از تجربه های غربی وجود دارد، در حالی که در کشورهای اسلامی هنوز شاید یک کتاب در مورد تجربه های مسلمانان نوشته نشده است (با اینکه علی رقم کمی این تجربه ها، تعداد کافی برای نوشتن کتاب وجود دارد). به طور کلی فرهنگ کتاب خواندن و نوشتن در غرب خیلی بیشتر از کشورهای اسلامی جا افتاده است.
  • در بسیاری از کشورهای غربی زمینه مذهبی، فرهنگی، و اجتماعی بازتری برای سخن گفتن آزادانه در مورد چنین تجربه ها و مقولاتی، بدون ترس از اذیت و آزارهای ممکن یا مورد قضاوت و شماتت مردم قرار گرفتن وجود دارد.
چرا در بیشتر تجربه های نقل شده در این سایت سخن از مسیح (ع) آمده ولی جائی به سایر پیامبران و به خصوص حضرت محمد (ص) اشاره ای نشده است؟ من در بعضی از این تجربه ها رد پای ترویج مسیحیت را حس می کنم.

در جواب این سؤال باید گفت که افراد بعد از تجربۀ نزدیک به مرگ خود و بازگشت به دنیا سعی می کنند که تجربۀ خود را در قالب زمینه های فرهنگی و مذهبی خود تعبیر کرده و توضیح دهند. در رویاروئی با وجودی مقدس و نورانی یک شخص مسیحی ممکن است او را مسیح و یک بودائی او را بودا بنامد. همچنین در تجربه های متعددی بیان شده است که در تجربه هر کس (حداقل تجربه های مثبت) نور به شکلی آشنا ظاهر می شود و تجربه به شکلی ترتیب داده می شود که برای شخص آشنا و آرامش دهنده باشد. با توجه به این دو عامل و با توجه به توضیح سؤال قبلی در مورد کثرت نسبی تجربه های غربی که اکثراً کشورهای مسیحی هستند قابل فهم است که چرا سخن از حضرت مسیح (ع) در تجربه ها بسیار وافرتر می باشد.

چرا گاهی می بینیم که برخی افراد که در دنیا یک زندگی منفی داشته اند یا حتی مثلاً دست به خودکشی زده اند تجربه ای مثبت و دلنشین داشته و گاهی افرادی که زندگی به نسبت عادی و معقولی داشته اند تجربۀ منفی داشتنه اند؟

هیچ کس جز خداوند از قلب انسان ها و عاقبت نهائی آنها خبر ندارد. چه بسا افرادی که ما زندگی آنها را به ظاهر منفی می بینیم ولی در قلب آنها بیشتر از کسانی که ما آنها را شاید روحانی یا بسیار مذهبی می دانیم مهر و شفقت و از خود گذشتگی و خلوص و صداقت وجود داشته باشد. درسی که به طور وضوح از مطالعۀ تجربه های متعدد می توان گرفت این است که جایگاه معنوی و روحی افراد و دنیای بعد از مرگ آنها در نهایت به موارد فوق بستگی دارد نه به ظاهر اعمال آنها یا جایگاه آنها از دید مردم. در تجربۀ بتی ایدایی به او مردی الکلی و بی خانمان در روی زمین نشان داده می شود که مست در کنار خیابان افتاده و به او گفته می شود که او در عالم معنوی جایگاه بالائی دارد و مورد تحسین بسیار است، زیرا قلب او پر از نور و مهر و شفقت نسبت به دیگران می باشد.

نکتۀ دیگر این است که هنگام ارزیابی رفتار دیگران باید تمام زمینه های قبلی تربیتی و چالش هائی مختلفی که در زندگی داشته اند و حتی زمینه های ژنتیکی آنها را در نظر گرفت (که البته فقط خدا به تمام این ریزه کاری ها واقف است). به عنوان مثال دو نفر معتاد را در نظر بگیرید. یکی در اثر فشارهای طاقت فرسای زندگی دچار اعتیاد شده و تمام تلاش خود را برای ترک اعتیاد خود نموده (گرچه شاید موفق به آن نشده باشد). دیگری کسی است که اعتیاد او نتیجۀ لذت طلبی بیش از حد و یا بی ارزش انگاری زندگی و عمر و عدم توجه به سلامتی بوده و تلاش واقعی برای ترک آن نیز نکرده است. گرچه هر دو شخص به نظر معتاد می رسند و البته اعتیاد به هر شکل اشتباه و غیر قابل توجیه است، احتمالاً این دو فرد در کفۀ میزان با یکدیگر تفاوت زیادی خواهند داشت.

چطور ممکن است بعضی از افراد غربی که زندگی آنها غرق در پول و شهرت وخوش گذرانی بوده، یا مثلاً هنرپیشه های هالیوودی که حتی از دید مذهبی فیلم های نامناسبی بازی کرده اند تجربه هایی چنین دلنشین داشته باشند؟ آیا عیبی در تعقیب پول و شهرت و لذت زیاد در زندگی نیست؟

جواب سؤال قبلی تا حدودی به این سؤال هم جواب می دهد. به علاوه، پول یا شهرت یا لذات طبیعی دیگر زندگی به خودی خود پلید نیستند و افرادی که مقدار زیادی از این چیزها را دارند لزوماً بدتر یا بهتر از دیگران نمی باشند. همۀ کسانی که ثروتمند هستند لزوماً مادی تر از بقیۀ مردم نیستند و چه بسا می توانند بسیار بخشنده تر هم باشند. دوباره باید تکرار کرد که افراد بر اساس آنچه در قلب آنهاست و زمینه های قبلی و تلاش آنها برای خوب بودن مورد ارزیابی قرار می گیرند نه بر اساس مسائل ظاهری و دید و قضاوت ما. البته کسی که زندگی خود را حول لذت یا پول یا قدرت یا شهرت پرستی بنا کرده است احتمالاً جای زیادی برای رشد روحی خود و شفقت و کمک به هم نوعانش نخواهد گذاشت و ممکن است حقوق بسیاری را نیز در راه رسیدن به اهدافش ضایع کند که این عواقب خود را خواهد داشت. ولی چه بسا افراد در تعقیب علائق به حق و سالم خود به ثروت و شهرت زیادی دست بیابند که هیچ عیبی در آن نیست، به خصوص اگر این ثروت و شهرت باعث خود گم کردگی و نخوت نشود و از آن برای اهدافی مثبت استفاده گردد. تجربه های نزدیک به مرگ کاملاً نشان می دهند که بسیاری از قضاوت های ما در مورد خوب و بدها که آن را به تعلیمات مذهبی یا اجتماعی یا خانوادگی خود نسبت می دهیم کاملاً وارونه هستند و ریشه ای در حقیقت ندارند.

از تجربه های NDE می توان یاد گرفت که هریک از ما برای امتحان های خاص و یادگیری درسهائی خاص به دنیا می آییم. برای یک نفر این امتحان و درس می تواند یک زندگی پر از ثروت و شهرت باشد و برای دیگری یک زندگی پر از فقر و درد. در گسترۀ ابدیت روح بی منتهای انسانی این لذت یا درد دنیا هر دو ناچیز و بی اهمیت هستند و آنچه مهم است درسی است که روح از چنان زندگی یاد می گیرد.

اینکه بعضی افراد تجربه کننده توانسته اند کتابهایی بسیار پرفروش از تجربۀ خود نوشته و پول بسیاری در بیاورند باعث تردید در صداقت آنهاست.

مانند سؤال قبل باید گفت که پول به خودی خود پلید نیست و اینکه کتاب یک تجربه گر به خاطر پیام عمیق آن مخاطبین زیادی را جذب کرده و لاجرم بسیار پر فروش بوده نباید گناهی برای او محسوب شده و صداقتش را زیر سؤال ببرد. باید در نظر گرفت که از میان چند صد هزار گزارش منتشر شده و چند میلیون تجربه کننده، فقط تعداد انگشت شماری کتابی نوشته و نفعی مادی برده اند در صورتی که دهها هزار گزارش به صورت رایگان روی سایت های مختلف ایتنرت در دسترس همگان است. نوشتن این کتب و سخنرانی دربارۀ آنها در مجامع بزرگ و تلویزیون کاری مهم و عالی برای اطلاع رسانی به عموم دربارۀ این واقعیت مهم بوده و چه بسا مأموریت الهی شخص تجربه کننده باشد (گرچه متعاقباً او پول زیادی از این کار به دست آورده باشد). با این وجود، تعداد افرادی که بعد از تجربه خود پول و ثروت و شهرت و زندگی پر زرق و برق را رها کرده و یک زندگی ساده و کارهای خیریه را پیش گرفته اند بسیار بیشتر است که به برخی از آنها روی این سایت اشاره گردیده است. بسیاری از کسانی که کتابی در این زمینه نوشته اند، به خصوص در گذشته که این موضوع کمتر مورد قبول بود، تنها بعد از کلنجار رفتن زیاد و علی رقم قضاوت منفی و تهمت های مردم این کار را کرده اند ولی در نهایت بعد از چند سال ورق برگشته و کتب آنها مشهور و پر فروش شده است.

همچنین باید گفت که افرادی که به هر شکلی در مسیر پخش کردن پیامهای معنوی کار می کنند نیز حق دارند که نیازهای مادیشان به نوعی برآورده گردد و نباید انتظار داشت که همه بتوانند مانند قدیسان و زاهدان زندگی کنند. البته آنچه اشتباه است وقتی است که کسی که سخن از معنویت و ارشاد دیگران می زند مال اندوزی یا شهرت یا قدرت را هدف خود قرار دهد و پیغام و راه خود را بر آن مبنا تنظیم کند.

چرا در برخی از تجربه ها سخن از تناسخ و زندگی های قبلی آمده و در برخی دیگر سخنی از آن نیست؟ آیا فقط بعضی از ما تناسخ خواهیم داشت؟ آیا اعتقادات ما در دنیا روی این مسئله تأثیر گذار است؟

اطلاعات و شناخت ما از تناسخ به نسبت محدود است. از مطالعۀ تجربه ها می توان اینگونه برداشت کرد که ببشتر ما، اگر نه همۀ ما، تناسخ و زندگی های متعدد را تجربه کرده یا خواهیم کرد. این را می توان به عنوان مثال در تجربۀ ایمی یاتجربۀ معراج یا تجربۀ رونالد کروگر و برخی دیگر از تجربه ها دید. در هر زندگی ما درسهای خاصی را فرا می گیریم و با آن رشد می کنیم. آیا روح یک انسان می تواند تمام درسهای لازم را تنها در یک زندگی فرا گیرد؟ تنها خدا عالم است ولی این امر به نظر بعید می رسد.

ولی چرا فقط برخی از تجربه گران از تناسخ و زندگی های قبلی سخن گفته اند؟ مطالعۀ تجربه های متعدد نشان می دهد که همه تجربه کنندگان تمام مؤلفه های ممکن یک تجربۀ نزدیک به مرگ را مشاهده نمی کند. به عنوان مثال برخی اقوام درگذشتۀ خود را ملاقات می کنند ول برخی نمی کنند. این به این معنی نیست که این افراد حتی بعد از مرگ دائم هرگز درگذشتگان خود را ملاقات نخواهند کرد. یا فقط برخی وجودی که جنبه و سمبل مذهبی دارد را ملاقات می کنند. حتی عبور از تونل که یکی از مشترک ترین و متداول ترین مؤلفه های تجربه های نزدیک به مرگ است برای همه اتفاق نمی افتد. به نظر می آید که تجربۀ نزدیک به مرگ تنها یک دریچه و نمونه ای از آنچه که بعد از مرگ در انتظار انسان است می باشد و هر کس فقط مشتی از جنبه های آن را خواهد دید و مؤلفه های تجربۀ هر فرد متناسب با عمق تجربه و توان و نیاز روحی او و رسالت او در دنیا می باشند.

به نظر مؤلف اعتقاد به تناسخ در دنیا تأثیری روی تجربۀ نزدیک به مرگ شخص و مشاهدۀ زندگی های قبلی ندارد و بسیاری از افراد که در تجربۀ خود تناسخ و زندگی های قبلی را درک کرده اند باور قبلی به آن نداشته اند.

آیا محتوای تجربۀ نزدیک به مرگ افراد به اعتقادات آنها در دنیا بستگی دارد؟ یعنی آیا افرادی که از نظر مذهبی و اعتقادی متفاوتند، حتی اگر از نظر رشد روحی در یک سطح باشند، تجربۀ متفاوتی خواهند داشت؟

گاهی می توان دید که بعضی از جلوه ها و مشاهده های تجربۀ افراد می تواند به اعتقاد آنها بستگی داشته باشد. مثلاً لوئیز فاماسو در زندگی مذاهب و فرقه های مختلفی را امتحان کرده بود و در تجربۀ خود می گوید که اشخاصی که هریک نمایندۀ یکی از آن فرقه ها بوده اند را ملاقات کرده است. قسمتی از آن را شاید بتوان به این واقعیت نسبت داد که نور به شکلی آشنا برای شخص ظاهر می شود. گاهی برای کسی که اعتقاد مذهبی خاصی دارد مشاهدۀ اسطورۀ مذهبی خود می تواند آرامش بخش باشد. همچنین، همانطور که قبلاً گفته شد افراد حتی اگر چیزهای یکسانی را مشاهده کنند، ممکن است بسته به اعتقاد خود در دنیا آن را به شکلی متفاوت تعبیر کرده و توضیح دهند. ولی این مطلب نباید زیاد بزرگ یا رایج شمرده شود زیرا تحقیقات متعدد نشان می دهد که شیرازه و مؤلفه های اصولی تجربه ها و چهارچوب و درسهای اساسی آنها ارتباطی به اعتقادات شخص ندارد.

آیا روح انسان بعد از مرگ و در عالم بالاتر نیز هنوز امکان رشد و کمال دارد؟

جواب این سؤال مثبت است. در بسیاری موارد می بینیم که شخص ابتدا تجربه ای منفی داشته ولی بعد از ادراک و فهم اشتباهات خود تجربۀ او به سرعت مثبت و دلنشین گشته است. همچنین به این موضوع در برخی از تجربه ها صریحاً اشاره شده است. به عنوان مثال رانل والاس در تجربۀ خود دوست قدیمیش «جیم» را می بیند که به خاطر استفاده و خرید و فروش مواد مخدر دچار محکومیت و محدودیت در عالم بالاتر است. مادر بزرگ رانل به او می گوید که جیم هنوز هم در اینجا امکان رشد را دارد و در حال تلاش برای رشد و صعود است. گرچه نور او و امکان رشد و لذت او کمتر از افراد دیگری (که چنان اشتباهاتی را مرتکب نشده اند) می باشد. در تجربۀ فنی روسون پیگت او ارواح زیادی را می بیند که در فضائی تاریک محدود و محصور شده و در رنج و تنهائی به سر می برند. با این وجود به او گفته می شود که این تاریکی از درون خود آنهاست و با درک این مطلب که تاریکی از خود آنها منشا می شود و آنها توانائی صعود را دارند می توانند از آن خارج شوند.

با این وجود از مطالعۀ تجربه ها می توان دریافت که امکان رشد روحی در عالم دیگر بسیار محدودتر از این دنیا است و برخی جنبه ها و درسهای روحی را شاید هرگز نتوان در عالم دیگر بدست آورد. ایمی در تجربۀ خود می گوید که شخص خردمندی را ملاقات کرد که سعی داشت به گروهی که آنجا بودند یاد بدهد که از منیت خود بیرون آمده و در خود غرق نباشند تا بتوانند رشد کنند. ولی او گفته بود که بدون حضور در جسمشان این کار سخت خواهد بود و مانند این است که مثلاً بخواهی به کسی یاد بدهی که حتی به دشمن خود هم محبت کند، در حالی که آن شخص هیچ وقت دشمنی نداشته است.

آیا در تجربه های نزدیک به مرگ گزارشی در مورد وجود حوری (زنان زیبا رو) یا بطور کلی وجود میل جنسی وجود دارد؟

مؤلف با وجود مطالعۀ چندین هزار گزارش تاکنون به چنین مطلبی در هیچ یک از گزارش ها برخورد نکرده است. با این وجود باید به چند مطلب دیگر اشاره کرد که شاید جای بحث و تامل در این مورد را داشته باشد:

  • بعضی از لذت ها و امیال دنیائی ممکن است در جهان دیگر معنا و جایگاهی نداشته باشند. به عنوان مثال لذت حاصل از غذا خوردن و درد گرسنگی انگیزه هایی برای تغذیه و زنده ماندن در دنیا هستند. و یا لذت جنسی در دنیا انگیزه ای برای داشتن زوج و ایجاد مودت با او و همچنین تولید مثل است. ممکن است بعضی از این نیازها در جهان ماوراء مادی وجود نداشته باشند. گرچه این به معنای نفی امکان وجود لذاتی مشابه لذات دنیوی در سرای دیگر نیست.
  • رابطه بین زوجین می تواند فرای مادیت و بر مبنای عشق باشد، کما اینکه حالت عادی و طبیعی رابطه بین یک زن و مرد باید اینگونه باشد. بعضی از افراد در گزارش خود از ملاقات همسر خود در عالم دیگر که علاقۀ زیادی بین آنها بوده سخن گفته اند. این علاقه و عشق در عالم دیگر می تواند حتی با شدت بیشتر امتداد بیابد. ولی آیا در عالم دیگر می تواند بین زوجین لذت جنسی وجود داشته باشد؟ جواب این سؤال برای مؤلف قطعی نیست.
  • جنبۀ فیزیکی لذت جنسی در مقایسه با بقیۀ لذت های دنیوی بسیار قوی و پر کشش می باشد. ولی این شدت و کشش در مقایسه با عمیق ترین و خالص ترین لذت هائی که روح در جهان دیگر می تواند تجربه کند بسیار کوچک خواهد بود و جذابیت و حرارت چندانی نخواهد داشت.
  • علی رقم آنچه گفته شد، هنگامی که روح در حضور نور قرار دارد با تفویض الهی در مقامی از خلقت است و می تواند آنچه را که می خواهد تنها با فکر کردن خلق کرده و مجسم سازد. می توان تصور کرد که روح با اراده کردن بتواند آنچه که شبیه به لذت جنسی در دنیا می باشد را متجلی کند. ولی شاید به خاطر آنچه که در بالا به آن اشاره شد، و یا علل دیگری، روح علاقه و انگیزه ای به این امر نداشته باشد. این را می توان به یک کودک تشبیه کرد که از بازی با یک اسباب بازی خاص لذت بسیاری می برد و آرزو می کند که ای کاش روزی می توانست هزاران از آن اسباب بازی را بخرد. ولی همین کودک وقتی بالغ شد دیگر هیچ علاقه و انگیزه ای به این امر نخواهد داشت.
  • تجربه های نزدیک به مرگ تنها شمه ای از آنچه در سوی دیگر منتظر ماست را نشان می دهد و می توان تصور کرد که جنبه های دیگری نیز از حیات بعد از مرگ هستند که در این تجربه ها ظاهر نشده اند.
  • روح در حالت مطلق خود فاقد هر گونه فرم و قالب و جنسیت (مذکر یا مؤنث) است، گرچه در زندگی فیزیکی انسان در قالب بدن و جنسیتی خاصی ظاهر می شود و عمل می کند. برخی از گزارش ها نشان دهندۀ این هستند که هر یک از ما احتمالاً در طول زندگی های متعدد در هر دو قالب مذکر و مؤنث ظاهر شده ایم و خواهیم شد. ولی این سؤال پیش خواهد آمد که چطور افرادی که بستگان یا دوستان درگذشته خود را در سوی دیگر ملاقات کرده اند آنها را به صورت و جنسیتی که در دنیا می شناخته اند دیده اند. باید گفت که روح ما می تواند در سرای دیگر برای سایر ارواح در هر زمان به هر گونه که اراده کند متجلی شود. معمولاً ارواح فرم و قالب آخرین زندگی خود را در دنیا انتخاب می کنند. باید توجه داشت که روح می تواند خود را در آن واحد به صورتهای متفاوتی برای افراد متفاوت متظاهر سازد.
چگونه خدایی که می گوید عاشق بندگانش است و تمام محبت و عشق از او سرچشمه می گیرد می تواند برای گناهان کوچکی همین انسان را سالها در اسفل السافلین به انواع و اقسام عذاب های زجرآور و دردناک مبتلا کند؟

در تجربه های متعدد و چندین تجربه نزدیک به مرگ که در این سایت ترجمه شده اند صریحاً گفته شده که عشق و محبت خدا به هر یک از ما هیچگاه تحت تأثیر عمل ما نخواهد بود و از آن کاسته نخواهد شد. به طور صریح گفته شده که خداوند عشق خالص است و هیچ خشم و غضبی از سوی او نیست و صدور عذاب و ترس از جانب او که نور مطلق است غیر ممکن است. بلکه این ما هستیم که می توانیم به نور پشت کرده و خود را از عشق و نور و آرامش و خلسۀ وجود او محروم کنیم. همۀ ما در نهایت به خدا بازمی گردیم و در بهشت ساکن خواهیم بود، ولی خداوند از روی محبت خود به ما این آزادی انتخاب را داده که راه خود را خود انتخاب کنیم و آنطور که می خواهیم عمل کنیم و آنچه را که میل داریم تجربه نماییم. روح این توان را دارد که با انتخاب خود، دور بودن از نور را نیز تجربه نماید. ولی این دور بودن برای روح بسیار دردناک خواهد بود (جهنم) زیرا این دور بودن از حقیقت خویش و انتخاب تاریکی بر روشنائی و تنهایی و ترس بر عشق و اتحاد است. این درد و عذاب را خدا نیافریده است و در موارد متعدد در تجربه ها گفته شده که روح انسان خود خالق این تاریکی و تنهایی و درد حاصل از آن است، نه خدا یا مجازات الهی یا شیطان. به هر صورت هیچ عذاب و دردی ابدی نیست و در نهایت همه نجات خواهند یافت و به سوی او باز خواهند گشت. حتی بزرگترین عذاب ها در پهنۀ ابدی و بی نهایت روح انسان چیزی جز یک تجربه و امتحان نیست.

آموزه‌های دین اسلام در مورد مرگ و حضور در عالم برزخ با تجربیات نزدیک به مرگ مشابهت ندارد

  • در ابتدا باید پرسید که کدام یک از توصیفات در مورد عالم دیگر را باید به اسلام نسبت داد؟ بعضی از توصیفات از قران آمده‌اند و برخی گفته می شود که از احادیث یا روایات بوده و برخی هم نظر و تفسیر افراد هستند. همه جا نیز این توصیفات با هم یکسان نیستند، کما اینکه ظاهراً توصیفات برخی مانند آیت الله حائری صاحب الفصول یا شاگرد ایشان استاد سعید غفاری به تجربیات NDE به نسبت نزدیک هستند و تعبیرات و توصیفات برخی دیگر از صاحب نظران مسلمان بسیار متفاوت می باشند. بنابراین بسته به اینکه به کدامین توصیف و توضیح گوش بدهیم درجه هم خوانی آن با تجربه های جدید می تواند اندک یا زیاد باشد. وقتی که می گوییم «توصیف اسلام» باید مراقب باشیم زیرا دقیقاً معلوم نیست که چقدر از درک مذهبی عموم مردم از جهان بعد از مرگ از اصل دین نشأت گرفته و چقدر از آن ناشی از توضیحات و تعابیر فردی افراد یا بعضی از روایاتی است که صحت آنها قطعی نیستند.
  • این واقعیت را نمی توان نادیده گرفت که هنگامی که اسلام و قران در 1400 سال پیش در عربستان نازل شد، مجبور بود که با زبان و درک مردم آن زمان صحبت کند. این به معنای تضعیف پیامهای اصلی و پایه‌ای قران نیست. این پیامها ابدی هستند: خدای یکتا، هدفدار بودن آفرینش، لزوم نیکی در حق یکدیگر، عدالت در جامعه، اجتناب از افراط و غرق در دنیا گشتن و …. ولی به نظر مؤلف برخی از توصیفات قران با زبان مردم آن زمان آمده است. به عنوان مثال قران بارها بهشت را مکانی با سایه های زیاد و رودخانه های پر از شیر و عسل توصیف می کند. واضح است که چنین مکانی برای کسی که در گرمای شدید عربستان زندگی می کند جذاب است ولی برای کسی که در سرما و هوای ابری و گرفته شمال نروژ زندگی می کند محل جذابی نخواهد بود. یا کسی که نمی تواند شیر را به خوبی هضم کند و با لاکتوز آن مشکل دارد علاقه ای به رودخانه پر از شیر نخواهد داشت. یا مثلاً قران گفته است که برای مبارزه با دشمن اسبهای زیادی فراهم کنید. واضح است که اسب اینجا سمبلی از افزایش نیروی دفاعی و نظامی است، و نباید آن را به صورت تحت الفظی در نظر گرفت. بنابر این باید متوجه فرق بین پیام های بنیادی و پایه ای قران و تمثیل ها و سمبل های آن باشیم. طبیعی است که بر طبق همین استدلال چنین تمیزی را در روایات و احادیث نیز باید در نظر گرفت. به علاوه باید به غیر قطعی بودن بسیاری از روایات و احادیث و تردید در صحت آنها توجه نمود.
  • به نظر مؤلف تجربیات نزدیک به مرگ مشاهده مستقیم دهها و بلکه صدها هزار شخص عادی و گزارش صادقانه آنها هستند و صحت و اعتبار آنها از توصیفات و توضیحات افراد که آغشته به نظر و تعبیر شخصی آنها بوده و خود بر مبنای روایاتی هستند که یا جنبه سمبولیت داشته و یا با زبانی خاص برای گروهی از مردم که در هزار سال پیش می زیسته اند بیان شده، یا کلاً صحت روایت مورد شک و سؤال است، بیشتر است.
تمامی تجربیات NDE در زمانهای کوتاهی رخ داده اند، یعنی ایست قلبی و … در این مدت کم سلول های مغز هنوز نمرده لذا میتوانند در ذهن فرد خاطراتی را ثبت کنند. و ضمناً چون ساختار و بنمایه مغز تمامی آدمها یکسان است لذا در شرایط مرگ موقت همه یک واکنش مشترک را نشان میدهند مثل عبور از تونل نور ، حالت شناوری در فضا ، صدای سوت….

جواب به این شکیات به طور مفصل تر در بخش «آیا تجربه‌های نزدیک به مرگ حقیقت دارند؟» داده شده است. اینجا به طور بسیار اجمالی و فهرست گونه به برخی از دلایل مردود بودن این توجیهات می پردازیم:

  • کودکان با سن بسیار کم که هیچ گونه زمینه و آموزش مذهبی قبلی نداشته اند همان مؤلفه ها را از تجربه خود گزارش داده اند که بزرگسالان و افراد دیگر، چه مذهبی و غیر مذهبی.
  • مطالعات متعدد نشان داده که محتویات تجربه های نزدیک به مرگ هیچ ارتباطی به نوع مرگ موقت و علت آن و داروهای استفاده شده ندارد.
  • افراد توانسته اند در مرگ موقت خود به حقایقی پی ببرند که از نظر فیزیکی نباید امکان آن وجود داشته باشد. به عنوان مثال نوع مداوای مورد نیاز (که با نظر دکترها تفاوت داشته و معلوم شده که درمان درست بوده است)، اطلاع از فعالیت‌های افراد خانواده یا دوستان در فاصله ای دور در حین مرگ موقت، اطلاع از فعالیت‌های اتاق عمل و بیمارستان درست در زمانی که مغز و قلب شخص متوقف بوده است، اطلاع از وجود برادر یا خواهری که قبل از تولد شخص درگذشته بوده و وجود او به دلایل عاطفی از شخص پنهان شده بوده است، اطلاع از وقایع آینده، ….
  • درک عمیقی از شخصیت خود و علت و نیت اعمال و واکنش‌های شخص تجربه کننده و اثر این رفتار در تک تک افرادی که دریافت کننده این رفتار و برخوردها بوده‌اند.
  • افراد کور مادرزاد توانسته اند محیط اطراف را در دنیای فیزیکی مشاهده کرده و گزارشی درست از آن بدهند. به طور مشابه افرادی که کر بوده‌اند توانسته اند گفتگوهای دیگران را بشنوند.
  • تجربه های نزدیک به مرگ تنها در شرایط مرگ قلبی و مغزی ظاهر نشده بلکه می تواند در اثر مراقبه و تمرکز شدید یا عوامل دیگر نیز به طور کاملاً مشابهی پدیدار شود (چند نمونه از این تجربه ها در این سایت آمده است).
اینها تنها چند نمونه از دلایلی هستند که هر یک به تنهائی برای رد شکیات بالا کافی می باشند. دکتر الگزاندر ایبن که خود یک جراح مغز از یکی از بهترین دانشگاه های دنیا بود و خود نیز منکر معنوی بودن این تجربه ها بود بعد از مرگ موقت خود کاملاً متحول شده و کتابی در این مورد نوشت به نام «اثبات وجود بهشت»، و به یک یک توجیهات پزشکی و بیولوژی برای این تجربه ها پاسخ داد و آنها را رد کرد. حقیقت این است که حتی از دیدی کاملاً منطقی و خشک و کورکورانه، بعد از مشاهدۀ تمام این دلایل و میلیونها نفری که آنها را تجربه کرده اند، باور جهان پس از مرگ و قدرتی بالاتر ساده‌تر از سعی در توجیه همۀ این مشاهدات از طریق پیچاندن و کش آوردن دلایلی سست برای مادی شمردن این تجربه هاست. جالب است که بسیاری از کسانی که سعی کرده اند به هر طریقی غیر مادی بودن این تجربه ها را انکار کنند، مشکلی در باور کردن مفاهیمی چون تله پاتی و هالۀ انرژی و انتقال آنی ماده و دیدن و پیشگویی آینده و جهان هولوگرام و جهان‌های بی نهایت موازی و امور دیگری که کاملاً خارج از حیطۀ دانش اثبات شده امروز است ندارند. آیا باور به زندگی بعد از مرگ سخت تر از باورکردن این مفاهیم است؟ آیا آنچه به ما تمایل باطل انگاشتن این تجربه ها را می دهد مؤلفۀ وجود قدرتی بالاتر و مسئول بودن ما در برابر رفتار و انتخابهایمان است؟ شاید گیجی و تلخی درون ما از بعضی از جنبه های به انحراف و افراط کشیده شدۀ دین و مذهب که عامل درد و رنج بسیاری برای بشریت در طول تاریخ شده است ما را از قبول هر چیزی که به ظاهر وجه مشترکی با دین داشته باشد یا به نوعی بتواند تأیید آن قلمداد شود می راند (گرچه حقیقتا در تجربه های نزدیک به مرگ تاکیدی بر دین و مذهب خاصی نیست).

من از مرگ ترس زیادی دارم. ترس من از لحظه جان دادن است و احساس می کنم که لحظۀ مرگ بسیار درد آور و ترسناک است. چگونه می توانم بر ترسم غلبه کنم؟

ترس می تواند بر دو نوع باشد: 1) ترسی که در اثر ندانستن و جهل بوجود می آید (همانطور که حضرت علی فرموده اند انسان از چیزی که به آن جهل دارد می ترسد)، مانند ترس از تاریکی که به خاطر این است که نمی دانیم در تاریکی چه چیزهایی ممکن است وجود داشته باشد و بنابر این از تاریک می ترسیم. 2) ترسی که به نوعی از یک خاطرۀ بد در گذشته نشأت می گیرد. مثلا کسی که در کودکی از یک اسب لگد خورده ممکن است تا آخر عمر از اسب بترسد.


1) اینکه شما فکر می کنید لحظۀ مرگ بسیار دردناک است کاملاً با تمامی تجربیات نزدیک به مرگ و سخنان بزرگان و حتی خود خدا منافات دارد. همه تجربه کنندگان، حتی آنانی که در نهایت تجربه ای منفی داشته اند، لحظۀ مرگ را یکی از طبیعی ترین و راحت ترین و حتی لذت بخش ترین لحظات توصیف کرده اند. به طوری که در اکثر اوقات شخص حتی متوجه مردن خود نمی شود و مدتی طول می کشد که برای او جا بیافتد که در خارج از بدن خود است. برای شرح بیشتر راجع به این مطلب شما را به مطالعه این برگ از سایت دعوت می کنم: خروج از بدن و گذر به عالم دیگر


2) اما شاید مطلب در مورد شما کمی پیچیده تر باشد. شاید به نوعی کسی در بچگی شما از مرگ به عنوان چیزی پر از درد و زحمت سخن گفته، یا دوست یا خویشاوندی در جلوی شما مرده و به نظر شما آمده که مردن وی پر از درد بوده است (که حتما اینگونه نیست، گرچه مریضی یا جراحات یا چیزهایی که در نهایت به مرگ منجر خواهند شد می توانند دردناک باشند، ولی خود لحظه مرگ کاملاً بدون درد و تکلف است). تعجب نکنید اگر بگویم که این ترس از مرگ حتی می تواند ریشه در یکی از زندگی های قبلیتان داشته باشد…


اگر مطلب از مقوله شماره 1 باشد که می بایست با مطالعه هر چه بیشتر این تجربه ها کم کم مغز خود را از اطلاعات غلطی که در آن درج کرده اید پاکسازی کرده و آنچه که درست است را به جای آن بنشانید و باور کنید.


ولی اگر علت ترس شما یکی از مواردی که در قسمت 2 در بالا به آن اشاره شد باشد، و به اصطلاح از ضمیر ناخود آگاه شما منشأ شود، راه تغییر آن کمی طولانی تر است ولی با این حال هنوز کاملاً عملی است. شما می بایست با تلقین جدی و مکرر به خود، به خودتان بقبولانید که مرگ بسیار خوشایند و راحت است و هیچ ترسی ندارد. یک راه تلقین به خود این است که چشمهای خود را بسته و خود را تصور کنید در حالی که دیگر هیچ ترسی از مرگ ندارید. در نگاه ذهن خود، خود را کاملاً با مرگ انیس و راحت ببینید. مثلا خود را تصور کنید که در لحظه جان دادن هستید و در یک آن بدون هیچ زحمتی از بدن خود خارج شده و از تمامی دردها و تکلفات مادی و فیزیکی راحت می شوید و از این آزادی بسیار لذت می برید. با خود را اینگونه دیدن و تلقین به خود، به تدریج می توانید ترس خود را کمتر و کمتر کرده و آن را از بین ببرید. این خود تلقینی باید به طور پیوسته (روزانه) و برای مدت زیادی انجام شود تا به نتیجه برسد. خود تلقینی تغییر دادن تدریجی ضمیر ناخود آگاه ماست که در اثر باورهای کهنه و یا تجربه های قدیمی یا تلقینات اشتباه اطرافیان و اجتماع ساختارها و نگاههایی اشتباه در آن شکل گرفته است. البته راه های دیگری نیز برای خود تلقینی وجود دارد. (قابل ذکر است که با خود تلقینی به این شکل می توانید به تدریج سایر صفات روحی و اخلاقی خود را نیز تغییر داده و خود را به آن انسانی که آرزوی تبدیل شدن به آن را دارید تبدیل کنید.)


البته این پروسه نیاز به صبر و حوصله و جدیت زیادی دارد و کار یک شب و یک هفته نیست و ممکن است ماه ها به طول بیانجامد و باید روی آن به طور مرتب کار کنید. این تلقین شما باید واقعی و عمیق باشد تا به تدریج به یک باور حقیقی و پایدار تبدیل شود و نمی تواند جنبه ظاهر سازی برای خودتان را داشته باشد در حالی که تصمیم به باور آن را ندارید. هیپنوتیزم و کار با یک روانشناس می تواند روش دیگری در جهت این تلقین به خود باشد که برای بعضی ممکن است مؤثرتر باشد. در نهایت آنچه مهم است این است که باور عمیق شما که در ضمیر ناخودآگاه شما ریشه دارد تغییر کند و تنها کسی که توانایی این کار را دارد خود شما هستید و هیچ نیروی خارجی نمی تواند بدون خواست شما منجر به آن شود.

آیا علاقه و محبت بین دو انسان بعد از مرگ نیز ادامه خواهد یافت؟

جواب به این سؤال با توجه به مطالب نقل شده از تجربیات NDE متعدد چه در این سایت یا سایر رسانه ها بدون تردید مثبت می باشد. اگر دو نفر یکدیگر را قلباً دوست داشته باشند این علاقه و محبت در دنیای دیگر نیز ادامه پیدا کرده و حتی به شدت آن می تواند افزوده گردد. زیرا برای اغلب افراد بسیاری از چیزهایی که در این دنیا سد راه احساس و ابراز محبت به طور کامل و خالص می باشد، مثل غرور، بد بینی، غرض، حسادت و غیره با ترک کردن دنیای مادی از بین رفته و زمینه را برای تبادل و جذب لطافت محبت به طور کامل فراهم خواهد کرد. به همین علت نیز هست که افراد معمولاً در ظرف مدت کوتاهی بعد از گذر به عالم دیگر ارواح دوستان و اقوام درگذشته خود که به آنها در دنیا علاقه داشته اند را ملاقات می کنند و توسط آنها مورد استقبال قرار می گیرند. ارواح افراد درگذشته کما کان به یاد کسانی که علاقه ای به انها دارند هستند و این علاقه متقابل خواهد بود.

البته فرق است بین یک علاقه حقیقی و تصور علاقه داشتن که در حقیقت باید اسم آن را علاقه تقلبی نهاد. به عنوان مثال اگر کسی به فلان هنر پیشه صرفاً به خاطر «تیپ» و ظاهر او یا ثروتش یا نحوۀ بازی کردنش علاقه داشته باشد این علاقه حقیقی نبوده و از روح برنمی خیزد، و در حقیقت علاقه و محبت نیست. علاقه حقیقی از روح منشا شده و با نابودی جسم ما از بین نخواهد رفت. این بیشتر یک دلبستگی مادی است که از جسم منشا می شود و نه از روح. البته چنین دلبستگی هایی نیز اگر به حد افراط و نیاز برسند کماکان بعد از مرگ می توانند ادامه یافته و مانع رشد و صعود روح گردند، همانطور که در چندین تجربه نزدیک به مرگ این امر توسط تجربه کننده مشاهده شده است.

نکته دیگر این است که نه تنها علاقه واقعی بین انسانها در سرای دیگر از بین نرفته و تشدید می گردد، بلکه حتی علاقه بین افراد و حیوانات خانگی آنها نیز به سرای دیگر منتقل شده و می تواند شدت بیابد (برای نمونه به تجربۀ جن پرایس مراجعه کنید).

نکته آخر در این بحث که می تواند جالب توجه باشد و البته در منابع دیگری دربارۀ آن بحث شده است این است که هروقت در دنیا به یاد عزیز درگذشته ای می افتیم یا سخنی در باره او می گوییم بلافاصله روح آن عزیز متوجه این نظر و سخن ما گشته و در همان زمان به یاد ما خواهد افتاد! البته تعجبی نیز ندارد. در همین دنیا نیز اگر دقت کرده باشید گاهی ناگهان و بدون هیچ دلیلی علی رقم فاصله زیاد به یاد کسی می افتیم و بعداً می فهمیم که او در همان لحظه در مورد ما فکر کرده یا سخن گفته است. وقتی روح ما از محدودیت های جسم ما رها شود، این حساسیت هزاران برابر خواهد بود.

من به تازگی پدر خود را از دست داده ام ولی در زمان زندگی او در حق او خطاهایی مرتکب شده ام و از این امر خیلی احساس گناه می کنم.

همۀ ما در حق یکدیگر خطا کرده و می کنیم و همانطور که در تجربه های متعددی به آن اشاره شده است، یکی از علتهای آمدن به این دنیا اساساً این است که مرتکب «خطا و اشتباه» شویم تا از آن درس فراگیریم و از آن طریق رشد کنیم. همین که شما به اشتباه خود واقفید و از آن پشیمان به این معنی است که اشتباه شما دیگر یک اشتباه نیست بلکه درس و تجربه ای است که می بایست می آموختید. جهان هستی بسیار بخشنده است و تنها چیزی که از ما می خواهد این است که از اشتباهات خود یاد گرفته و با آن رشد کنیم. پدر شما اکنون در جایی است که شما را از دید الهی که همان عشق و شفقت و فهم و قبول کامل است می بیند. مطمئن باشید که با دید و بصیرت گسترش یافتۀ خود، پدرتان شما را که پشیمان و عذر خواه هستید را بخشیده و تمام خطاهای شما و علتهای آنها را درک می کند. مطئمناً او هم خود در زندگی در جاهائی دچار خطاهایی شده است و نیاز به بخشش کسان دیگری دارد. پس در نهایت ما باید یاد بگیریم که خود و دیگران را ببخشیم و به تمام این خطاها به عنوان درسهایی برای رشد روحی خود نگاه کنیم. گاهی بخشیدن خود برای برخی از افراد جزو سخت ترین کارهاست. ولی بدون بخشیدن خود نمی توان نور و عشق الهی را به طور کامل به قلب خود راه داد و به مرحلۀ بالاتر روحی صعود کرد.

می توانید برای مدتی هر شب با خدا راز و نیازکرده و برای روح پدرتان بخشش و مغفرت طلب کنید، و همچنین برای خودتان. اجازه بدهید که عشق و بخشش درونی شما گسترش یافته و شامل پدرتان و خود شما هر دو شود و زخمهای درونتان را التیام بخشد. این هم یک پله دیگر است که برای رشد و نمو روحی خود باید بر آن قدم نهاده و صعود کنید. بدون شک روح پدرتان این مغفرت طلبی و محبت و عشق شما را بلافاصله و به طور کامل درک خواهد کرد (همانطور که در یکی از سؤالات پیشین بحث شد، ارواح عزیزان درگذشته بلافاصله از هر توجهی که به آنان می کنیم خبر دار می شوند.

این تجربیات میگویند که انسان ها در هر زندگی خودشان نقش هایی که باید داشته باشند را انتخاب میکنند. پس اگر اینطور است آیا مثلا کسی مثل هیتلر خودش این نقش را برای خود انتخاب کرده بوده است؟ یا اینکه در طول زندگی از اهداف واقعیش دور شده است؟ در این صورت عدالت در مورد چنین افرادی چطور تعریف میشود؟

این سؤال بسیار خوبی است که نیاز به جوابی مفصل دارد که در اینجا امکان شرح طولانی آن نیست ولی بنده در اینجا سعی می کنم که در حد درک و فهم خود جوابی به نسبت مختصر ارائه نمایم.

همانطور که تجربه‏ های مرگ موقت بارها تاکید کرده اند و شما نیز فرمودید، ما خود مأموریت و هدف خود در دنیا و کلیات شرایط زندگی دنیوی خود را انتخاب می‏کنیم. این به معنی انتخاب چهارچوب های کلی زندگی و قسمتهای اصلی شرایط خارجی ما هستند که نمونه های آن بدن ما، پدر و مادر و جنسیت و نژاد ما و برخی حوادث و رویدادهای مهم زندگی ما هستند که توسط خود ما از پیش تنظیم شده اند. ما این شرایط را انتخاب می کنیم تا بتوانیم در زندگی درس‏هایی که به آنها نیاز داریم را یاد گرفته و وظائفی که متقبل شده‏ ایم را به انجام رسانیم. ولی این به این معنی نیست که انتخاب های ما در طول زندگی و تمامی مسیر زندگی ما از قبل تعیین شده هستند. هنگامی که ما به دنیا می‏آییم کاملاً آزاد هستیم که آن گونه که می‏خواهیم از این شرایط کلی از پیش تعیین شده استفاده کنیم و در برابر آن عمل نماییم.

در مورد هیتلر هم همینگونه است. گرچه چهار چوب کلی شرایط خارجی زندگی او از قبل توسط خود او تعیین شده بوده است، مسلماً انتخاب های او در مواجه با این شرایط از پیش تعیین شده نبوده اند. هیتلر این آزادی را در زندگی داشته که انتخاب‏های متفاوتی بکند و از امکاناتی که خود برای خود پیش فرستاده بوده به شکل متفاوتی استفاده نماید. باید خاطر نشان کرد که همۀ ما در مواجه با مشکلات و چالش‏های زندگی و همچنین امکانات و توانائی هایی که داریم همواره بر سر چنین دو راهی‏ های قرار داریم و همواره می‏توانیم جریان زندگی خود را با انتخاب های خود تغییر دهیم.

البته این بحث را در حد بالاتری نیز می‏توان داشت که اگر علاقه مند به آن هستید، شما را به خواندن کتاب «گفتگوی با خدا» اثر «نیل دونالد والش» دعوت می کنم. به طور بسیار خلاصه، در سطحی بالاتر روح انسان در هر لحظه واقعیت دنیای خارجی خود را آن گونه که می خواهد خلق می کند. روح انسان با سفر از جهان ماوراء که دنیای مطلق است به دنیای خاکی و فیزیکی که دنیای (به ظاهر) نسبی و پر از (توهم) دوگانگی است برای خود این امکان را فراهم می کند که خود را آن گونه که می خواهد ابراز نماید و در نهایت حقیقت وجود خود را کشف کند. در این کتاب بحث بسیار جالبی مخصوصاً در مورد شخص هیتلر شده است. آنچه که هیتلر انجام داد با تمام زشتی و شنائت و بی رحمی آن، به بشریت کمک کرد تا عاقبت و زشتی جنگ و نژاد و کشور پرستی را ببیند. به قول این کتاب، تراژدی این نیست که شخصی با افکار و اهداف هیتلر پیدا شده است. تراژدی این است که دهها میلیون نفر در آلمان و و چند کشور دیگر دنیا از افکار و اهداف هیتلر سرسختانه حمایت کردند و حتی در ابتدای جنگ برای چند سال بقیه دنیا نیز در برابر حرکت او سکوت کرد و در نهایت باید 50 میلیون کشته می شدند تا فکر و ایده‏آل های او متوقف شوند. تراژدی هیتلر و جنگ جهانی دوم داستان انحراف یک انسان منفرد نیست، بلکه تجلی انحراف بشریت در سطحی جهانی است. انحرافاتی که از نژاد پرستی و کشور پرستی و خود خواهی احمقانه و بی رحمی نسبت به هم نوع خود و خود را از دیگران جدا و متفاوت دیدن ناشی می‏شود. هیتلر با حضور خود در میان بشریت و رهبری آنانی که مانند او فکر می کردند این طرز فکر را به بالاترین شکل ممکن متبلور کرد و زشتی و هولناکی آن را به طور بارزی به جهان و تاریخ نشان داد. هنوز هم می توان دید که اندکی از هیتلر در درون بسیاری از ما وجود دارد. آنجایی که خود را به هر علتی بهتر از دیگران می بینیم، آنجایی که در برابر درد و سختی هم نوعان خود در بقیۀ دنیا بی تفاوت هستیم، آنجایی که چیزهایی از قبیل دین یا نژاد یا ملیت را وسیله ای برای غرور و برتری خود می دانیم و آنجایی که احساس می کنیم که صرف داشتن قدرت و توان برای انجام کاری به ما حق انجام آن کار را می دهد… در حقیقت ما هم کمی از هیتلر را در درون خود داریم.

در قسمت دیگری از سؤال خود پرسیده بودید که عدالت در مورد هیتلر و بقیه چگونه جریان می یابد. این بحث نیز مانند بحث بالا نیاز به جوابی مفصل دارد که در این ایمیل نمی توان به طور کامل توضیح داد. جواب کوتاه برای سؤال شما این است که هیتلر و همۀ ما با آنچه که انتخاب کرده ایم مواجه خواهیم شد و نتیجه انتخابات خود را خواهیم دید. ولی عدالت جهانی دقیقاً آنگونه که ما تصور آن را داریم و از بچگی آموخته ایم نبوده و معنایی عمیق تر دارد که باز هم در کتاب بالا می توانید جوابی کامل برای آن بیابید. در نهایت امر، روح انسان در سطحی که درخور درجه بیداری و آگاهی اوست قرار خواهد گرفت ولی هر زمان که روح حاضر باشد بیدارتر شده و به سطح بالاتری از آگاهی دست پیدا کند، می تواند درجه بالاتری از عشق و علو را ادراک نماید.

من متوجه شده ام که بین بعضی از تجربه ها تضادهایی وجود دارد. مثلا «بتی ایدائی» در کتاب «در آغوش نور» میگوید که من فهمیدم که ما زندگی مکرر نداریم در صورتی که در بسیاری دیگر از تجربه ها از زندگی های مکرر سخن گفته شده است…

سؤال خوبی پرسیده بودید. من شخصاً چندین هزار تجربه نزدیک به مرگ را مطالعه کرده ام و بین پیامها و چهارچوب های کلی آنها تناقضی ندیده ام.

مثال خوبی در موردتناسخ و زندگی های مکرر زده بودند. اکثریت قریب به اتفاق تجربه ها صریحاً می گویند که ما زندگی های متعددی داشته و خواهیم داشت. به نظر شخصی من این امر مسلم است و کاملاً و به خوبی با مهربانی و بخشش خداوند همخوانی دارد (یک معلم مهربان به شاگرد خود اجازه می دهد که در صورت مردود شدن دوباره تلاش کرده و امتحان مجددی بدهد نه اینکه راه پیشرفت را برای ابدیت به روی او ببندد!). در مورد بتی ایدای و کتاب در آغوش نور او، بله در جایی از کتاب بتی گفته که تناسخ به شکلی که ما فکر می کنیم روی زمین وجود ندارد. بعداً او در مصاحبه هایش توضیح داده که جهان ها و سیارات دیگری نیز وجود دارند و ما بسته به سطح بیداری خود ممکن استبه جای زمین در مکان دیگری به زندگی بازگردیم. همچنین بعضی از ارواح ممکن استعلاقه ای برای بازگشت مجدد به حیات مادی نداشته باشند یا ممکن است به درجه ای از بیداری و رشد روحی رسیده باشند که نیازی به آن نبینند. بنابر این به نظر می آید که بتی بعداً نظر خود را نسبت به آنچه که در کتاب در آغوش نور بیان کرده بوده تعدیل نموده است و اکنون همخوانی بیشتری با اکثریت تجربه ها دارد.
(Betty Eadie on Coast to Coast AM)

در مطالعه این تجربه ها باید چند نکته را در نظر داشت. همانطور که در این وبسایت توضیح داده شده، افراد تجربه کننده تجربه خود را تا حدودی در بستر اعتقادات خود شرح می دهند یا حتی گاهی آنطور که فرمودید ممکن است ناخودآگاه سلیقه و اعتقاد خود را کمی در آن دخیل کنند. همچنین، این افراد نیز انسان هستند و در به یاد آوردن و بیان تجربه خود معصوم و بدون خطا و اشتباه نمی باشند. علاوه بر آن، تعداد انگشت شماری در میان این چند هزار تجربه که بنده مطالعه کرده ام به نظر کاملاً ساختگی و برای ترویج اعتقاد شخصی گوینده و یا گاهی برای بی ارزش کردن و دروغ نمایی تجربه های نزدیک به مرگ ساخته و پرداخته شده اند. به همین علت هم توصیۀ من این است که تجربه های زیادی را با فکری باز بخوانید و آنچه که پیام مشترک آنها است را از میان تعبیرهای شخصی شخص بازگو کننده بیرون کشیده و در نهایت قلب و وجدان خود را میزان سنجش هر سخن و پیغامی در زندگی قرار دهید و یک تجربه و یک سخن منفرد را ملاک قرار ندهید. ولی با این وجود، آنچه که تناقض نامیده اید در این تجربه ها بسیار نادر هستند.
چرا درهیچکدام از این تجربه ها هیچ اشاره ای به شیاطین و یا سایر موجودات نامرئی نشده است وبحث گمراهی انسان اززاویه اغواهای شیاطین دیده نشده . مگرنه اینکه پرده ها برای ارواح کنار می روند. واین درحالی است که عرفای بزرگ وجود خارجی شیاطین را تجربه کرده اند؟

منظور شما از شیاطین چیست؟ در بعضی از تجربه های منفی به دیدن موجودات شروری که به شخص تجربه کننده آزار رسانده اند اشاره شده است. به عنوان مثال می توان به تجربۀ هوارد استرم یا تجربۀ دریل یا آلون آناوا یا تجربۀ دیوید یا تجربۀ جو در همین وبسایت و بسیاری از تجربیات دیگر اشاره کرد. چیزی که لازم به ذکر است این است که در سطحی عمیق تجربه های نزدیک به مرگ به ما می آموزند که در حقیقت شیاطین و تمام تاریکی ها ساختۀ ذهن خود ما هستند و از افکاری که از ترس نشات می گیرند بوجود می آیند. در تجربۀ «سسیل همیلتون» و گفتگوی او با نور به او فهمانده می شود که شیطان به عنوان وجودی مستقل در خارج از ما نیست. بسیاری از تجارب دیگر نیز این موضوع را تأیید می کنند. البته این به معنای انکار و نفی تمامی تعالیم مذهبی در این مورد نمی باشد.

چرا بحث محشور شدن و دوباره مجسم شدن انسانها و روز قیامت -بازخواستهای الهی پس از برخاستن در قیامت اشاره ای نمی شود؟

اولاً که تجربه های نزدیک به مرگ شاید لزوما افشا کنندۀ تمام پروسه و روند حیات بعد از مرگ یا اتفاقات جهانی دیگر نباشند، بلکه کلیات و جنبه های مهمی از حقیقت را به ما می نمایانند.
دوماً حقیقت این است که آنچه که مهم است قدرت و آزادی روح انسان برای ایجاد تجربۀ مناسب و دلخواه برای خود و استفاده از این قدرت برای تجربه کردن وجود خویش و کشف حقیقت آن و تکامل معنوی می باشد. اینکه در سطح کلی و جهانی چه اتفاقات دیگری ممکن است رخ بدهد لزوماً تاثیری روی این امر نخواهد داشت.
و سوماً باید گفت که پدیده قیامت نیز ممکن است به صورت سمبلیک و برای نزدیک کردن ذهن به بیداری بعد از مرگ و عواقب تصمیمات آدمی باشد، همانگونه که در پاسخ به سؤال مربوط به مقایسه تعلیمات مذهبی و تجربیات نزدیک به مرگ در بالا به آن اشاره شد. یا اینکه قیامت می تواند نمادی از علنی شدن درون ما و کنار رفتن پردۀ غفلت دنیای مادی و همچنین بازگشت روح تمامی ما انسانها به ریشه و سرچشمه خود که سرچشمه تمامی هستی است باشد و شاید الزاماً به شکلی فیزیکی بر روی زمین که ما تصور داریم اتفاق نیافتد. در توضیح قیامت اشاره شده که خداوند جسم شخص و حتی می تواند اثر انگشت او را بازسازی کند. ولی حتی به نظر عده ای از صاحب نظران مذهبی که قران را به اصطلاح به صورتی بسیار تحت اللفظی تعبیر می کنند، این ادعا بیشتر به نوعی برای ابراز توان و قدرت خداوند بیان شده و لزوما به این معنی نیست که این اتفاق (بازسازی جسم انسان) حتماً رخ خواهد داد. بلکه جسم انسان مانند لیاسی است که بعد از پایان عمر مفید خود دور انداخته می شود و دیگر ارزش و اهمیتی ندارد.
 
A.Shadow

A.Shadow

مدیر کل تالار
مدیریت کل تالار
جملات منتخب از تجربه های نزدیک به مرگ
عشق و نور و وحدت وجود

«من در آنجا فهمیدم که آنچه تمام هستی را به هم پیوند می‌دهد و پایدار نگاه می‌دارد عشق است، که در تمام ذرات هستی نفوذ کرده است.» تجربه جاستین

«من دریافتم که خدا در ماهیت همه جا و همه چیز است.» تجربۀ ایمی

«تمامی خلقت از عشق خداوند منشعب و تغذیه می‌شود، و هر چیزی که او آفریده این توانائی را دارد که در مقابل عشق بورزد. نور، حقیقت، و حیات در عشق هستند و به عشق باقی و پایدارند.» تجربۀ رانل والاس

«مهمترین چیزی که به من نشان داده شد این بود که عشق بالاترین چیز در عالم هستی است. من دیدم که حقیقتاً بدون عشق ما هیچ هستیم.» تجربۀ بتی ایدائی

«همۀ ما از نور آمده‌ایم، و همۀ ما به نور باز می‌گردیم» تجربۀ جزیان آنتونت

«خدا عشق است، و عشق خداست» تجربۀ رونالد کروگر

«خدا عشق و سرچشمه ای است که تمام حیات و هستی از او منشأ شده و به او باز می گردد.» تجربۀ متیو

«این نور درون من و من درون او و با او یکی بودم. در حقیقت او درون همۀ انسانها و همه چیز بود و هست. او همان عشق و حقیقت و لذت و شفقت و همه چیز است و تمام دانش و آگاهی و آفرینش در اوست.» تجربۀ یزمین

«خدا نور است و در او هیچ تاریکی راه ندارد» تجربۀ آیان مکرمیک

«دیدم که این نور در هر لحظه و هر شرایط و موقعیت زندگی همیشه در دسترس همۀ ماست. اگر ما متوجه باشیم که نور با ماست، می توانیم آن را بخوانیم و به آن متصل شویم.» تجربۀ رومی

«خدا عشق است و عشق خداست! کاملاً واضح و روشن بود که ماده و خمیر تمام جهان هستی فقط عشق است! عشق همان سرشتی است که تمامی جهان را به هم پیوند می دهد.» تجربۀ میرا سای

«من درک کردم که فردیت مجزائی وجود ندارد، و تنها یکتائی و یکی بودن است.» تجربۀ وین

«نور سرچشمه‌ای است که در آن همه چیز با هم یکی می‌گردد. همۀ ما با خدا یکی هستیم و اگر کوچکترین آسیبی به مخلوقی وارد کنیم، در حقیقت به همه آسیب زده‌ایم.» تجربۀ ساندرا راجرز

«پیغام تمامی اینها واضح بود، همه چیز راجع به عشق است. بالاتر و قبل از همه چیز، باید یاد بگیریم که خود را بدون قضاوت و بدون قید و شرط دوست داشته باشیم. با عشق به خود، در حقیقت می‌توانیم تمامی انسانها و چیزهای دیگر را نیز به طور مشابهی دوست داشته باشیم.» تجربۀ لورلین مارتین

«روح ما پاره‌ای از خداست و خدا درون همۀ ماست و بنابر این روح ما جاویدان و ابدیست.» تجربۀ ساندرا راجرز

«(نور به من گفت:) تو بدنت نیستی. بلکه تو جوهری ملکوتی از وجود منی!» تجربۀ مالا

«این عشق تمام وجود من را فرا گرفته بود و همه جا و در تمام اطراف من بود، ولی در عین حال این عشق خود من بودم، درونی‌ترین جوهره و ذات من» تجربۀ لیزا

هدف از زندگی روی زمین
«من فهمیدم که ما بر روی زمین هستیم تا یاد بگیریم که خداگونه عشق بورزیم و حاکم بر طبیعت پائین ترمان گردیم و خود بالاترمان را رشد دهیم و همگی در حال تلاش برای یکی شدن و وحدت مجدد هستیم.» تجربۀ ایمی

«تمام ما داوطلبانه و با اشتیاق به یادگیری و پیشرفت به دنیا می‌آییم» تجربۀ بتی ایدائی

«می‌دیدم که وجود من و تمام موجودات هدفمند است و همۀ ما با هم یکی هستیم و جدائی وجود ندارد.» تجربۀ یزمین

«درس زندگی بسیار ساده است، همه چیز راجع به عشق است. اینکه چقدر خدا ما را دوست دارد و چقدر ما یاد می‌گیریم که خویشتن و دیگران را دوست داشته باشیم، صرفنظر از اینکه چه چیزهائی را باید در این دنیا تحمل کنیم.» تجربۀ مری بس ویلی

«من فهمیدم که هدف ما روی زمین این است که عشق بی شائبه و نامشروط را درون خود بیابیم و آن را به دیگران بدهیم.» تجربۀ کیمبرلی

«من آنجا فهمیدم که چرا ما باید در دنیا جدائی از تمامیت و حقیقت خود را تجربه کنیم، برای اینکه بتوانیم از طریق زندگی دنیا تا حد ممکن بفهمیم و بهره ببریم و یاد بگیریم.» تجربۀ دیوید گوینز

«این عشق پدر بهشتی ماست که ما را به سفر زندگی دنیا می‌فرستد و این عشق ما به اوست که ما را دوباره به آغوش پر از مهر او بازمی‌گرداند.» تجربۀ دیوید گوینز

«برای تجربه کردن زندگی دنیائی باید برای مدت موقتی بخشی از دانش و آگاهی خود را فراموش کنیم تا بتوانیم دنیای فیزیکی و تمام چیزهای در آن و چالش‌های آن را به طور کامل تجربه نمائیم. تا بتوانیم با آزادی کامل انتخاب کنیم، و بله، حتی برای اینکه اشتباه کنیم، تا بتوانیم از اشتباهات خود بیاموزیم، به گونه‌ای که تنها یک حیات مادی می‌تواند آن درسها را ارائه دهد» تجربۀ دیوید گوینز

«توقف ما روی زمین در مقابل ابدیت حقیقت تنها مانند یک لحظه کوتاه و یک چشم به هم زدن است، ولی با وجود آن، این لحظه بسیار حیاتی و برای رشد روحی ما سرنوشت ساز است.» تجربۀ انجی فنیمور

آزادی اراده و اختیار
«ما خود تجربۀ زندگی خود را روی زمین انتخاب می‌کنیم و تماماً مسئول هر آنچه که تصمیم به خلق کردن آن می‌گیریم هستیم، چه خوب و چه بد.» تجربۀ مالا

«هیچ کس نور و حقیقت را به ما تحمیل نمی‌کند، و هیچ کس نیز آن را از ما نمی‌گیرد مگر اینکه ما خود این اجازه را بدهیم. ما خود بر خود حکومت می‌کنیم، و در مورد خود قضاوت خواهیم کرد» تجربۀ رانل والاس

«ما وکالت و اختیار داریم تا آنگونه که می‌خواهیم روی زمین عمل کنیم و انتخاب‌های ما جریان زندگی ما را معین می‌کند و ما می‌توانیم در هر زمان که بخواهیم جریان زندگی خود را تغییر دهیم.» تجربۀ بتی ایدائی

«من فهمیدم که هر کدام از ما با آزادی اراده مسیر خود را برای پیشرفت انتخاب می‌کنیم و هیچ اتفاقی در زندگی ما بی هدف و تصادفی نیست. به نوعی می‌توان گفت که ما خود جهان خود را انتخاب کرده و می سازیم» تجربۀ ایمی

«خداوند قول داده است که در زندگی ما دخالتی نمی‌کند مگر اینکه ما از او بخواهیم. ولی اگر آن را طلب کنیم، او که آگاهی مطلق است به ما کمک خواهد کرد که به خواسته های بحق خود برسیم.» تجربۀ بتی ایدائی

«خداوند به ما این اجازه را داده که آزادانه انتخاب کنیم و از قدرتی که این آزادی به همراه دارد استفاده کنیم. با آن هر کدام ما می‌توانیم لذتی عمیق و حقیقی، و یا آنچه که برای ما درد و اندوه به دنبال خواهد داشت را انتخاب کنیم» تجربۀ بتی ایدائی

«من فهمیدم که ما به انتخاب خود به زندگی دنیا می آییم، و تجربۀ دنیوی خود و حتی بدن خود را انتخاب می کنیم.» تجربۀ هافور

«من متوجه شدم که با انتخاب درد (های روحی) وقت خودم را تلف می کردم. در حالی که باید با آزادی انتخاب خود، به جای آن عشق و لذت حقیقی را انتخاب می‌کردم.» تجربۀ هافور

«قدرتی که به ما داده شده از خود ما به ما داده می‌شود. ما با نیروی اشتیاق به دانستن، عشق ورزیدن، و باور به آنچه نمی‌توان با چشم دید رشد می‌کنیم.» تجربۀ رانل والاس

«(ندائی به من گفت) تو درخواست کردی، و به تو داده شد. تو انتخاب کردی، و آنچه انتخاب کردی محقق گشت. این شگفتی و شکوه زندگی است که تو می‌توانی آنچه را که بخواهی تجربه کنی.» تجربۀ مالا

بازتاب اعمال ما
«هر عمل، سخن، و فکر ما روی دنیای اطراف ما، و نهایتاً روی همۀ جهان تأثیر می‌گذارد» تجربه جاستین

«توانائی ما برای قبول کردن حقیقت و زندگی بر اساس آن، پیشرفت ما را در عالم معنوی معین می‌کند» تجربۀ رانل والاس

«من متوجه شدم که هر عمل و فکر من نقشی به جای گذاشته، و هر اتفاق زندگی‌ام روی من و اطرافیانم مؤثر بوده است. هر احساس من، هر نیت من، و هر دفعه که متوجه نوری که اتفاقات زندگیم را به هم متصل می‌کرد شده بودم، همه و همه به حساب می‌آمدند» تجربۀ رومی

«آنچه که به من نشان داده شد زمان‌هائی بودند که من انسان دیگری را آنچنان آزرده بودم که او را در مورد ارزش خودش به شک انداخته بودم، و توانائی او را برای عشق ورزیدن و مورد مهر و عشق قرار گرفتن را محدود نموده بودم» تجربۀ مرور زندگی

«خدا انسانها را با ظاهرهای متفاوت و گوناگون آفریده تا ما یاد بگیریم که به تمام گونه‌ها و اشکال (حیات) محبت کرده و عشق بورزیم.» معراج

«پیغام مهم این بود: هر کسی انتخاب‌های زیادی دارد، ولی آن انتخابی که در جهت کمال و خوبی متعال تو است، در جهت کمال و خوبی متعال همه خواهد بود» چرخ زندگی

«من می توانستم هر چه را که دیگران در اثر عملکرد من حس کرده اند را کاملاً احساس کنم و ببینم که هر چه کرده‌ام و گفته‌ام و حتی شاید فکر کرده‌ام زندگی فرد یا افرادی را به نوعی لمس کرده است.» تجربۀ ایمی

«من فهمیدم که گناه در طبیعت و فطرت ما نیست و گرچه از لحاظ تکامل روحی هر کدام از ما در درجۀ مختلفی هستیم، به خاطر طبیعت الهی و روحانی‌مان همۀ ما اشتیاق به خوب بودن داریم.» تجربۀ بتی ایدائی

«هر گامی که در دنیای مادی برداریم و به هر جا که برسیم کاملاً بی معنی است مگر آنکه برای خدمت به دیگران باشد. استعدادها و توانائی‌هائی که به ما داده شده برای این است که به دیگران کمک کنیم و روی زندگی آنان تأثیر مثبتی بگذاریم و روح ما نیز با کمک به دیگران رشد خواهد کرد.» تجربۀ بتی ایدائی

«حتی کارهای پیش پا افتاده‌ای که از روی محبت انجام می‌دهیم مهم هستند و باعث رشد ما خواهند شد: یک لبخند ساده یا کلامی امید بخش یا یک از خود گذشتگی کوچک.» تجربۀ بتی ایدائی

«من یاد گرفتم که ما باید حتی به دشمن خود محبت کنیم و خشم، تنفر، حسادت، و تلخی را دور بریزیم و دیگران را ببخشیم زیرا این چیزها روح را تخریب می‌کنند.» تجربۀ بتی ایدائی

«به من گفته شد چه چیزهائی به ویژه خوب هستند، واز جمله موارد آن جاهائی بود که نیکی را از روی دل و بدون فکر و محاسبۀ چندان انجام داده بودم.» تجربۀ بولیت

«زندگی هدیۀ گران بهائی است: برای مهر ورزیدن، برای مراقبت و دلسوزی کردن، و برای بخشیدن و تقسیم کردن»تجربۀ جزیان آنتونت

«او به من یاد آوری کرد که وقتی به سوی او برمی گردم، تنها چیزی که خواهم توانست با خود به همراه بیاورم عشق و محبتی است که به دیگران داده ام.» تجربۀ لورا

«آگاهانه عشق ورزیدن اساس و حقیقت زندگی و حیات است.» تجربۀ هافور

«تا جائی که ما بر اساس عشق جهانی و نامشروط زندگی می کنیم، به فهم حقیقت زندگی که خوشحالی حقیقی و حکمت کامل است نزدیک تریم.» تجربۀ هافور

«من تمام خوبیهائی که کرده بودم و احساس‌های خوبی که در دیگران بوجود آورده بودم را خود حس کردم و جاهائی که رد پائی از محبت و دلسوزی را در زندگی کسی به جای گذاشته بودم دیدم.» تجربۀ مری بس ویلی

«به من نشان داده شد که آنچه به حساب می آید و برای خدا ارزش بسیار زیادی دارد لزوماً کارهای بزرگ و پر سر و صدا نیستند، بلکه اکثراً کارهای کوچکی هستند که در طول زندگی روزمره خود در میان کارهای عادی خود انجام می دهیم.»تجربۀ مری بس ویلی

«من فهمیدم که بسیاری از چیزهائی که در زندگی به من یاد داده شده بود بی معنی و بی فایده بوده و بیشتر جلوی رشد من را گرفته اند، و از اینکه آن کسی که باید و شاید باشم جلوگیری کرده‌اند.» تجربۀ توماس کارلین

«خدا به من گفت تنها چیزهائی که می‌توانیم هنگام مردن با خود بازگردانیم عشق و آگاهی است» تجربۀ ویرجینا ریورز

«پرسیدم آدم روی زمین چه کاری باید انجام دهد تا بعد از مرگ عاقبت بهتری داشته باشد؟ او گفت: تنها کاری که باید انجام دهی این است که در عشق و محبت بدون خودخواهی پیشرفت کنی.» تجربۀ آرتور ینسن

«آنچه که برای رسیدن به آن احساس ارتعاش بالاتر، عشق، آرامش، سرور، و خلسه که من تجربه کردم لازم است تغییر در ضمیر و درون ماست. باید خود حقیقتاً همان عشقی شویم که می‌خواهیم و آرزوی آن را داریم.» تجربۀ تری رز

«من موفقیت‌های دنیا را در رأس امورم قرار داده بودم، زیرا فکر می‌کردم با داشتن آنها احترام و محبت مردم را به دست خواهم آورد. ولی دیدم که تمام پول و مقام و دستاوردهای دنیا در همان دنیا خواهند ماند و تنها چیزی که می‌توانیم بعد از مرگ به همراه خود بیاوریم مهر و عطوفتی است که به دیگران داده‌ایم. من بلافاصله فهمیدم که زندگی راجع به انسانها است نه موفقیت‌های دنیائی.» تجربۀ لورلین مارتین

«ریشۀ تمام گناهان خود را جدا و منفصل دیدن از خود و بقیۀ آفرینش است.» تجربۀ ساندرا راجرز

«هر چه که در حق دیگران انجام می‌دهی، در حقیقت در حق خدا و در حق خود انجام می‌دهی.» تجربۀ ساندرا راجرز

«اگر می‌خواهی خوشحالی بیابی، به آنانی را که در درد و رنج هستند کمک کن. یک مهر ورزیدن حتی کوچک، مانند یک موج تا ابد در جهان منتشر می‌شود، و راه خود را برای بازگشت به تو پیدا خواهد کرد.» تجربۀ ساندرا راجرز

«فهمیدم که ما با تمامی جهان هستی یکی هستیم و وقتی من کسی را می‌آزارم در حقیقت خود را آزرده‌ام و حتی بیشتر از آن، در حقیقت هر کسی که در جهان است را آزرده‌ام.» چرخ زندگی

«خوبی کمک و محبت کردن به دیگران است و بدی تنها آزردن دیگران نیست، بلکه کمک نکردن در جائی که می‌توان کمک کرد نیز بدی است» تجربۀ سسیل همیلتون

«در آن لحظه آگاه شدم که چه چیزی در زندگی از همه چیز مهم تر است: عشقی که به دیگران می‌دهیم، احساس دلسوزی و شفقت نسبت به هم نوعانمان، محبت و نرمشی که به بقیه نشان می‌دهیم، و در نهایت اینکه چقدر از وجود خودمان به کسانی که در مسیر زندگی ما قرار می‌گیرند می‌بخشیم» خودکشی با تجربۀ مثبت

«وجود نور به من نشان داد که تنها چیزی که در زندگی مهم است عشقی است که احساس می‌کنیم و آن را به دیگران ابراز می‌نمائیم، از طریق رفتارمان، گفتارمان، و افکارمان. هر چه که هرگز ساخته و پرداخته یا انجام یا گفته شده است اگر از روی عشق نبوده در حقیقت پوچ و بی اهمیت است و گوئی هرگز نبوده است. عشق تنها چیز مهم است و تنها چیزی است که باقی خواهد ماند.» تجربۀ لیزا

«مرور زندگی من تنها به منظور آگاه ساختن من بود. بسیاری از آنچه در زندگی کرده بودم، تمامی موفقیت های تحصیلی و شغلی و مالی و جوایزی که دریافت کرده بودم و مدارکی که کسب کرده بودم در آنجا هیچ ارزشی نداشتند. تقریباً تنها چیزی که از دید آن فرشتگان مهم بود رفتار و برخوردهای من با دیگران بود.» تجربۀ هوارد استرم



جهنم و بهشت
«…آنها به سوی مکانی جهنمی یا تاریک نزول می‌کردند…نور نمی‌خواست که آنها این گونه باشند و سعی می‌کرد که آنها را به سوی خود جذب کند. ولی واضح بود که آنها خود این تجربه و مسیر را برای خود ساخته بودند، نه شیطان و یا مجازات الهی.» تجربه جاستین

«بعد از مرگ روح شخص به جائی می‌روند که از نظر سطح ارتعاش با آن هماهنگی دارد و به بهشت یا جهنمی می‌رود که خود برای خود در حیات دنیا خلق کرده است… هیچ کس به زور به هیچ جا (بهشت یا جهنم) فرستاده نمی‌شود، بلکه افراد بسته به ارتعاش انرژی روحشان جایگاه خود را در جائی که به آن شبیه و سازگار هستند خواهند داشت. ارتعاش بالا نشانۀ عشق و رشد معنوی و ارتعاش پائین پلیدی و انحراف است.» تجربۀ آرتور ینسن

«(او به من گفت:) مردم به خاطر کارهایشان یا به خاطر اعتقاداتشان به بهشت نمی‌آیند، بلکه به اینجا می‌آیند زیرا سازگار و متناسب با محیط اینجا هستند. کار خوب نتیجۀ طبیعی خوب بودن و کار بد نتیجۀ طبیعی بد بودن است، که هر کدام پاداش و عاقبت خود را داراست. آنچه که به حساب می‌آید این است که تو که هستی» تجربۀ آرتور ینسن

«من درک کردم که بهشت یک مکان نیست که به شما اجازه ورود به آن داده شود، بلکه یک فرکانس و ارتعاش (روحی) است که روح شما به آن دست می‌یابد.» تجربۀ تری رز

«خدا تنبیه نمی‌کند، او تنها محبت می‌کند و عشق می‌ورزد. او به ما آزادی انتخاب داده که با آن رشد و خوشحالی را بیابیم. ولی هر عمل و فکر نتیجه و بازتابی دارد که اجتناب ناپذیر است. اگر ما تاریکی و شر را انتخاب کنیم، با نتیجه طبیعی آن که درد و مهنت است روبرو خواهیم شد، که ممکن است آن را به اشتباه، تنبیه و عذابی از سوی خدا تصور کنیم.» تجربۀ ساندرا راجرز

« بهشت یک سرزمین حصار کشیده شده نیست. درهای بهشت برای هر کسی که بخواهد وارد آن شود باز است» چرخ زندگی

«(وجود نورانی به من گفت) این مکان می‌تواند بهشت باشد، اگر تو بخواهی. می تواند هم جهنم باشد، اگر آن چیزی است که به آن باور داری. این واقعیت گستره‌ای از وجود خود توست که آناً تحقق یافته و شکل می‌گیرد. تو همواره واقعیت خود را خلق می‌کنی، صرفنظر از اینکه خود را کجا و در چه حالی بیابی.» تجربۀ ریچارد

«شیاطین ساختۀ ذهن ما هستند و تنها وجود دارند زیرا ما با افکاری تاریک که از ترس ناشی می‌شود آنها را خلق می‌کنیم.» تجربۀ ساندرا راجرز

«جهنم گرچه یک بعد است، بیشتر حالتی از ضمیر است. وقتی می میریم، به آنجائی می رویم که ضمیر ما آنجاست و با آنانی خواهیم بود که مانند ما فکر می کنند.» تجربۀ انجی فنیمور



بخشش و مغفرت الهی
«من احساس شفقت و بخشیده شدن می کردم. در حقیقت (از دیدگاه الهی) چیزی برای بخشیدن نبود.» تجربۀ رومی

«می دانستم که نور به تمامی گناهان و خطاهای من واقف است ولی در آن لحظه هیچ یک از آنها اهمیتی نداشتند. او تنها می خواست که من را در آغوش مهر خود بگیرد و از عشق خود به من بدهد… در تمام زندگیم از او ترسیده بودم ولی اکنون می دیدم که او نزدیک ترین دوست من بوده است» تجربۀ بتی ایدائی

«(نور به من گفت) تو فرزند خدائی، و خدا عشق است، و من تو را تنها عشقی خالص می بینم.» تجربۀ لورا

«(برای دریافت عشق او) می بایست خودم را ببخشم و بفهمم که من پاره ای از عشق الهی هستم.» تجربۀ لورا

«من فهمیدم که خدا یک قاضی خشمگین نیست که جائی دوردست در آسمانها نشسته و منتظر تنبیه ماست.» تجربۀ متیو

«مهم نیست یک نفر تا چه حد در عمق تاریکی سقوط کرده، نور همیشه و بدون قضاوت و با آغوشی باز پذیرای برگشت اوست.» تجربۀ متیو

«اکنون وجود خدا برایم اثبات شده بود، نه خدائی سختگیر و عذاب کننده، بلکه خدائی مهربان» تجربۀ مری بس ویلی

«او به من نشان داد که نمی‌توانم عشق او را به درون خود راه دهم مگر این که اول خود را ببخشم. تنبه و نبخشیدن خود من را به او نزدیک‌تر نمی‌کرد، بلکه او از من می‌خواست که عشق او را قبول کنم» تجربۀ مری بس ویلی

«به من گفته شد: گناهی وجود ندارد، نه آنگونه که شما روی زمین تصور آن را دارید. تنها چیزی که اینجا اهمیت دارد این است که چطور فکر می‌کنی» تجربۀ جین اسمیت

«حقیقت این است که هیچ کس من را در طول مرور زندگیم مورد قضاوت قرار نداد. من فهمیدم که ما خود قاضی خود خواهیم بود، نه خدائی که خشمگینانه روی تختی نشسته و منتظر قضاوت و تنبیه ما باشد.» تجربۀ جولیت نایتنگیل

«نور پیش روی من تنها می‌توانست از خود عشق که جوهرۀ مطلق و تمامی ارتعاش او بود صادر کند، و برای او تنبیه و ایجاد ترس غیر ممکن بود، زیرا این چیزها با ارتعاش عشق حقیقی و خالص در تضاد هستند» تجربۀ تری رز

«نور که به همراه من ناظر مرور زندگی من بود، نه تنها هیچ قضاوتی در مورد من و اعمالم نمی‌کرد، بلکه به همراه من تمام دردها و حزن‌های من را حس می‌کرد و من را عمیقاً درک کرده و دوست می‌داشت.» تجربۀ ساندرا راجرز

«خدا ما را دوست دارد و می‌بخشد، و انتظار دارد که ما نیز متقابلاً به دیگران مهر بورزیم و آنها را ببخشیم.» تجربۀ ساندرا راجرز

«(وجود نورانی به من گفت) هرگز نمی‌توانی کاری انجام دهی که احساس خدا را نسبت به خودت ذره‌ای تغییر دهی» تجربۀ سارا

«این آگاهی به من داده شد که تمام افراد صرفنظر از اینکه که هستند و چه کرده‌اند در نهایت به این مکان (بهشت) خواهند آمد.» تجربۀ لیزا



رشد و تکامل معنوی

«همگی ما در راه و مسیر تکامل هستیم. تنها چیزی که بین ما تفاوت دارد مسیر و تجربه‌ای است که برای خود انتخاب می‌کنیم و اینکه چقدر دربارۀ عشق یادگرفته‌ایم. هیچ مسیری بهتر یا مهم‌تر از راه و مسیرهای دیگر نیست. نکتۀ مهم این است که قلب‌تان شما را به چه مسیری می‌خواند، که آن همان راهی است که برای شما طبیعی خواهد بود.» تجربۀ کیمبرلی

«هنگامی که آمادۀ قبول و دریافت آن باشیم، رشد و تکامل و صعود معنوی ما به طور طبیعی اتفاق خواهد افتاد. برای این صعود معنوی نیازی به زور و فشار آوردن به خود یا بدست آوردن یک مهارت خاص نیست. تک تک ما موجوداتی روحانی هستیم که در حال تجربۀ زندگی زمینی هستیم.» تجربۀ کیمبرلی

«هیچ کسی در عقب تنها رها نمی‌شود و فراموش نمی‌گردد. هر ضمیری به یک اندازه اهمیت دارد و هیچ گاه ممکن نیست از بین برود. آنچه در دنیا انجام شده است قالب اولیه را برای حیات شخص در اینجا شکل می‌دهد. ولی هیچ کسی برای همیشه در این قالب محصور نیست و اگر بخواهد می‌تواند به درجات بالاترِ وجود پیشرفت کند.» تجربۀ جن پرایس

«ما تنها می‌توانیم آنقدر (از رشد معنوی) بدست آوریم که خواهان پذیرش آن هستیم.» تجربۀ ساندرا راجرز

مرگ
«من مرده بودم ولی هنوز زنده بودم. به جز نداشتن بدن، تنها فرقی که با گذشته حس می‌کردم این بود که هوا یا فضای اطراف رنگ و جوهری کمی متفاوت داشت. با خود فکر می‌کردم که گذر از مرگ به عالم دیگر بسیار پیوسته و آرام است. برایم روشن شد که مرگ نقطۀ مقابل زندگی نیست، بلکه ادامۀ آن است.» تجربۀ رومی

«مرگ تنها یک دگردیسی در زمان است، یک توهم دیگر از ذهن ما.» تجربۀ هافور

«بهترین طوری که می‌توانم انتقال خودم را از سطح دنیای فیزیکی به جهان ماوراء آن توصیف کنم مانند رفتن از یک اتاق به اتاق دیگر است. در طول این انتقال شما ادراک و ماهیت خود را از دست نمی‌دهید. تجربه و دید و احساسات شما تغییر می‌یابند، ولی شما همان که بودید هستید.» تجربۀ جولیت نایتنگیل

خلقت و آفرینش
«در پهنۀ بی‌نهایت تمامی هستی، روح الهی خود را از طریق من، تو و هر چیز دیگر متجلی می‌سازد.» تجربۀ جن پرایس

««هر لحظه یک لحظۀ جدید و منحصر به فرد از خلقت است» تجربۀ مالا

«(وجود نورانی به من گفت:) ما همگی بیان و تجلی خدائیم. وقتی که با چشمان خود نگاه می‌کنی، در حقیقت از درون چشمان خدا می‌نگری و او واقعیت را از دید تو تجربه می‌کند. هنگامی که با خدا حرف می زنی، در حقیقت با خود سخن می گوئی. ما همگی یکی هستیم، و مرز و جدائی وجود ندارد.» تجربۀ ریچارد

«آنچه درک کردم این بود که من هرگز فانی نیستم و از ازل وجود داشته‌ام و تا ابد وجود خواهم داشت و محال است که نابود شوم… و من برای همیشه در امنیت و محافظت کامل بوده و خواهم بود.» تجربۀ جین اسمیت

«هیچ کس نمی تواند جای کس دیگر را در آفرینش بگیرد، هرگز هیچ کسی قابل جای گزینی نیست.» تجربۀ لورا

«(نور به من گفت:) دنیائی که می‌شناسی را تو خود خلق می‌کنی! به تو خارق‌العاده ترین هدیه عطا شده است: اینکه بتوانی خود را در جهان فیزیکی و فرم متجلی ساخته و فرا فکنی!» تجربۀ مالا



دین و مذهب
«به من گفته شد بهترین دین برای تو دینی است که تو را به خدا نزدیکتر کند» تجربۀ هوارد استرم

«(به من گفته شد) تمام مذاهب باید در جای خود باشند، زیرا کسانی هستند که به آن چیزهائی که در آن مذاهب تعلیم داده می‌شود نیازمندند. در مذهبی ممکن است فهم کاملی از خدا حاصل نشود، ولی آن مذهب نیز پله‌ای برای رسیدن به درجه‌ای بالاتر است… هنگامی که یک نفر سطح فهم خود از خدا بالا می‌برد و روح او پیشرفت می‌کند، ممکن است تعالیم مذهب خود را ناکافی و خود را از آنها منفصل بیابد و به دنبال فلسفه‌ای دیگر رود تا خلأ خود را از آن جا پر کند.» تجربۀ بتی ایدایی

« پرسیدم آیا پیروان سایر مذاهب به بهشت خواهند رفت؟ به من نشان داده شد که اینکه نام چه گروه یا مذهبی را به خود نسبت دهی کاملاً بی اهمیت است. تنها چیزی که مهم است این است که چقدر با نحوۀ رفتارت با دیگران و مهر ورزیدن به آنان به خدا عشق ورزیده ایم. نور به من نشان داد که آنچه که پس از مرگ به حساب می‌آید چیزهایی نیستند که به ظاهر می‌گوییم و ادعا می کنیم، بلکه عشقی است که در قلب ما نسبت به خدا و یکدیگر وجود دارد.» تجربۀ ساندرا راجرز

«(به من گفته شد) آنچه به حساب می‌آید داشتن بهترین ماشین یا بهترین خانه نیست، بلکه دوست داشتن و محبت ورزیدن به انسانها و حیوانات (و تمام اشکال حیات) است. هم نوع خود را دوست بدار و برای محبت (و خدمت) به انسانها به چهار گوشۀ عالم سفر کن. این است که ارزش و اهمیت دارد، نه دین و مذهب تو…» یک تجربه کوتاه

«(نور به من گفت) به جستجوی خود در هر روز از روزهای زندگیت ادامه بده، و هیچگاه از سؤال و کنجکاوی دست برندار. هنگامی که با فلسفه یا مذهبی احساس راحتی کردی مدتی در آن بمان. اگر بعداً فهمیدی که این فلسفه درست نبوده، حرکت کن و به مسیر خود ادامه بده. هیچ ترسی نداشته باش. حقیقت می‌تواند از جاهایی که انتظار آن را نداری بر تو عرضه شود.» تجربۀ لیندا

« باید بگویم که سرای دیگر هیچ حال و هوای مذهبی و دینی ندارد. معنوی و روحانی بله، ولی مذهبی و دینی به معنای متعارف و کلاسیک آن خیر.» تجربۀ جن پرایس

«خدا عضو هیچ مذهب و دین انحصاری نیست. این دینها و مذاهب مختلف هستند که هر کدام جزئی از نور و هدایت بی انتهای خدا هستند. هیچ دینی راه انحصاری برای رسیدن به خدا نیست، همانگونه که هیچ ملت و گروهی به طور انحصاری برگزیدگان خدا نیستند.» دکتر آتواتر تجربه گر و محقق NDE

سایر موضوعات
«یشتر مردم تمام زندگی را سپری می‌کنند بدون اینکه هرگز قدر آن را بدانند.» تجربۀ جن پرایس

«نگرانی‌های مردم به خاطر دید محدود آنهاست که فقط بخش کوچکی از تمامی تصویر را می‌بینند. آنها نمی‌دانند که درد و مهنت راهی است که با آن طبیعت سعی می‌کند به ما درسی‌هائی را بیاموزد که از راه دیگر نمی‌توان آموخت.» تجربۀ آرتور ینسن

«من در آنجا درک کردم که تمام نگرانی‌های ما بدون علت هستند و ما حقیقتاً نباید هیچ وقت نگران باشیم. طرحی کامل و ایده‌آل در جریان است و همه چیز در نهایت کامل و بی نقص خواهد بود.» تجربۀ جین اسمیت

«به آن ندای کوچک درونی خود گوش فرا ده، که آن ندای خداست.» تجربۀ ساندرا راجرز



«برای اینکه در زندگی وفور داشته باشی، آنچه را که واقعاً دوست داری انجام بده و آنچه را که انجام می‌دهی واقعاً دوست داشته باش.» تجربۀ ساندرا راجرز

«علت ابتلا و دردهای ما به خاطر این است که روح و ضمیرمان را از این قدرت (جهانی) جدا کرده‌ایم. درد ما مستقیماً متناسب با مقدار جدائی و فاصلۀ ما از اوست.» تجربۀ اسکات

«زندگی من، گرچه از دید من معیوب و به نظر یک خرابه می‌رسید، کمتر از (یک زندگی) کامل و بی عیب نبود» تجربۀ مالا

«فکر پر قدرت من این اجازه را داده بود که تصویر بنیادینی که از خود داشتم را در فرم فیزیکی متجلی سازد. همین بیان در مورد دنیای فیزیکی که مشاهده می‌کردم صحت داشت. ترس‌های من در زندگی آن چیزهایی که بیشتر از همه از آنها ترس داشتم را به سوی من جذب می‌کردند و دنیایی را برای من ساخته بودند که زندگی در آن ترسناک بود.» تجربۀ مالا

«دیدم که بسیاری از افکار من به پدیده‌های واقعی فیزیکی تبدیل شدند… آن چیزی که ما در ذهن خود به صورت پایدار تصویر می‌کنیم و به آن احساس می‌دهیم برای ما خلق خواهد شد.» تجربه در سن 14 سالگی

«اگر ضمیر خود را روشن و پاک نگاه داری، و به حقیقت خود وفادار باشی، جهان هستی و خداوند از تو مراقبت خواهد کرد» تجربۀ راجیو پارتی

«ما از نظر روحانی نوعی فراموشی داریم و دانشی را که قبل از تولد داشته‌ایم در این دنیا از خاطر برده‌ایم. برای هریک از ما درجۀ بالاتری از آگاهی وجود دارد و خیلی مهم است که با عبادت و ارتباط با عالم بالاتر ضمیر خود را به سوی این آگاهی بیدار کنیم» تجربۀ کاساندرا موسگراو

«می‌دیدم که چطور خدا بارها سعی کرده بود از طرق مختلفی با من حرف بزند، از راه یک آواز که در رادیو پخش می‌شد، از درون یک کتاب که می‌خواندم، یک رمان، یک فیلم، و یا روشهای دیگر. او همچنین از طریق انسانهای خوبی که سر راه من قرار داده بود تا به من محبت کنند، سعی کرده بود پلی به قلب من بزند. به نظر می‌رسید او در هر روز زندگی‌ام سعی کرده بود با من ارتباط بر قرار کند» تجربۀ هوارد استرم

«من از آنها پرسیدم که چگونه می توان رفتار مردم را روی زمین تغییر داد؟ چنین چیزی بی نهایت مشکل، اگرنه غیر ممکن است! آنها بطور خیلی واضح گفتند تنها چیزی که نیاز است تغییر یک نفر است! یک نفر با تلاش خود برای تغییر یافتن به دیگران و اطرافیان الهام می بخشد و آنها نیز به نوبۀ خود سعی در بهتر شدن کرده و باعث تشویق و الهام کسان دیگری می شوند. تنها راه تغییر رفتار مردم این است که این تغییر از یک نفر شروع شود!» تجربۀ هوارد استرم

«به من اتفاقاتی نشان داده شد که احتمال دارد در آینده نزدیک رخ دهد، ولی این آگاهی نیز به من داده شد که هیچ چیزی به طور مطلق ثابت شده و غیر قابل تغییر نیست و به این بستگی دارد که ما چگونه از آزادی انتخاب خود استفاده کرده و عمل کنیم، حتی آن اتفاقاتی که از هم‌اکنون معین شده‌اند.» تجربۀ هوارد استرم

«وجود نورانی به من گفت بدانید اگر عشق درونتان که با خود به دنیا آورده اید را به دیگران بدهید، خالق شما مشتاقانه منتظر بازگشت شما خواهد بود.او به من گفت که اگر سؤالی از ضمیر و روح داشتم، کافی است که به درون خود بنگرم که جواب خود را آنجا خواهم یافت» تجربۀ لوئیز فاموسو
 
متن زیبا برای فرزند پسر - متن زیبا برای فرزند دختر - متن ادبی درباره برادر - کابل شارژر سامسونگ- خرید قاب گوشی- جواب آمیرزا- اسکرین شات سامسونگ - فلش کردن گوشی - اروس دیجیتال - قاب گوشی A54 - قاب گوشی s23 ultra -
بالا