زیر تابلوی برنج فروشی "عدالت" (داستان کوتاه)

Java.Her

Java.Her

گیمر تالار !!!!؟!
کاربر ماندگار

زیر تابلوی برنج فروشی "عدالت"


بخشی از کتاب مشق هایم زیر باران // نوشته ای از مریم ساحلی



> برفی که دو روز پیش باریده بود ؛ رفته رفته آب می شد . به زحمت مقابل برنج فروشی عدالت ، اتومبیلم را پارک کردم و پیاده شدم . آقای رحمتی خیلی زود سر دو کیسه ی برنج بیست کیلویی را که انتخاب کرده بودم بست . پول برنج را که دادم با چشم به دنبال مش قربان گشتم .
آقای رحمتی در حالی که پول را در داخل کشوی میزش می گذاشت فریاد زد : (( بجنب مش قربان ! ))


صدای مش قربان که آمد دیدمش کنار بخاری ته مغازه ایستاده و یک تکه نان بربری روی بخاری نگه داشته تا گرم شود . مش قربان یک تکه نان بربری را روی بخاری نگه داشت تا گرم شود .

آقای رحمتی دوباره فریاد زد : (قربان ! آقا معطّله)

مش قربان نان را روی بخاری رها کرد و دوید . با دست های لرزانش کیسه را بلند کرد ؛ یا علی گفت و روی دوشش انداخت . مقابل چشمانم ، کمر خمش خم تر شد . کفش های پلاستیکی گشاد بود ؛ وقتی روی برف راه می رفت ذرات گِل و برف جوراب های پاره اش را خیس می کرد . دست های پر از ترکش کیسه ها را که توی صندوق گذاشت ؛ اسکناسی دویست تومانی در جیب کت هزار وصله اش گذاشتم . حرکت که می کردم مش قربان را دیدم که زیر تابلوی برنج فروشی عدالت ایستاده و یک تکه نان نیم سوخته را به دندان می کشد .

به خانه که رسیدم همسرم لباس می پوشید . وقتی مرا دید فریاد زد : (( زود باش آماده شو ؛ مگه نمی دونی امشب مهمونیم ! سیمین اینا منتظرن ))

کت و شلوار جدید طوسی ام را که می پوشیدم ؛ وصله های کت مش قربان مقابل چشمانم رژه می رفت . قفل دستبند مروارید زنم را که می بستم نمی دانم چرا یاد دهان و دندان های مش قربان اُفتادم .

... دو ساعت بعد سر میز شام بودیم . رومیزی سیلک هندی ، ظروف کریستال اُتریشی ، شمعدان های نقره و غنچه های رُز سرخ ، رنگ در رنگ ، غذاها و دیس های برنج آغشته به زعفران جای خالی روی میز باقی نگذاشته بود .

برنج را که دیدم یاد نان بربری سوخته ی مش قربان افتادم . بُغضی غریب گلویم را می فشرد ، غذایی به جز چند قاشق سوپ از کنار این بغض نتوانست عبور کند . همه می خوردند و می خندیدند و هیچ کس رنگ پریده ی مرا نمی دید . با خود گفتم : راستی شوهر سیمین ، از کجا برنج می خرد و کیسه های برنج آنها را چه کسی توی صندوق عقب ماشین می گذارد ؟ چند مش قربان توی این شهر نفس می کشند ؟!؟

فردای آن شب دوباره راهی راسته ی علّاف ها شدم . با یک جعبه کیک و یک پاکت موز و یک بسته اسکناس رفتم تا دل یک مش قربان این شهر را شاد کنم . مقابل برنج فروشی عدالت که رسیدم ؛ پُشت یک نیسان پر از برنج توقف کردم .
آه کشیدم . بیچاره مش قربان همه ی این کیسه ها را باید جا به جا کند .

آقای رحمتی عصبی بود و غرولند می کرد . جلو رفتم و گفتم : (( خدا بد ندهد آقای رحمتی ... ))

رحمتی گفت : (( ببینم شما حمال سراغ ندارید ؟ ))

تا یک دقیقه پیش از این فکر می کردم حمال یک فحش است . اما نه مثل این که یک شغل است .

گفتم : (( مش قربان جایی رفته ؟ ))

رحمتی گفت : (( با اجازه دیشب عمرش رو داد به شما ... ))
 
آخرین ویرایش:
متن زیبا برای فرزند پسر - متن زیبا برای فرزند دختر - متن ادبی درباره برادر - کابل شارژر سامسونگ- خرید قاب گوشی- جواب آمیرزا- اسکرین شات سامسونگ - فلش کردن گوشی - اروس دیجیتال - قاب گوشی A54 - قاب گوشی s23 ultra -
بالا