داستان موفقیت آوارهای که مالک کارخانه رویاسازی شد

M.Bagheri

M.Bagheri

مدیر کل تالار
مدیریت کل تالار
تصویر:...



2D8A2D8B1D8B2D988D987D8A7DB8CD8A8D8B2D8B-1.jpg



لوسیندا یتس زنی پنجاه و هفت ساله است که پس از ماهها دربهدری و آوارگی در خیابانها، با تکیه بر صبر و تلاش به زندگیاش سر و سامان بخشید و پس از مدتی، کسبوکار خودش را راهاندازی کرد. وی مؤسس Designs by Lucinda است، شرکتی که در زمینه تولید گوشواره، گلسینه و گردنبند فعالیت میکند. هنگامی که ۱۶ ساله بود، زندگی او بههم ریخت. هنگامی که او به ۲۵ سالگی رسید، خود را با دختر ۳ سالهاش آواره خیابانهای کالیفرنیا یافت.

لوسیندا پس از یک سال و نیم آوارگی و زندگی کردن در خیابانها به پرتلند بازگشت و تلاش کرد که با کار بهعنوان پیشخدمت، سامانی به زندگی آشفتهاش دهد، تا اینکه اتفاقی ساده، زندگی او را دگرگون کرد. در آگوست ۱۹۸۸ او تعدادی تخته رنگی را در سطل زباله یک قابفروشی پیدا کرد. تختهها را از سطل درآورد و با بریدن آنها، قطعات و سنجاقهایی با شکلهایی ساده، از جمله یک سنجاق لباس به شکل یک خانه، درست کرد. لوسیندا ساختههایش را به یک پناهگاه موقت برای بیخانمانها برد و آنها را به قیمت ۶ دلار فروخت. مسئولین آنجا هم سنجاقها را به قیمت ۱۰ دلار به فروش رساندند و از پول بهدست آمده، برای برنامههای خیرخواهانهشان استفاده کردند.

به اینترتیب کار Designs by Lucinda آغاز شد. این شرکت تا به امروز بیشتر از ۵ میلیون سنجاق تزئینی به فروش رسانده و بیش از ۲۵ میلیون دلار را در اختیار هزاران مؤسسه غیرانتفاعی در ایالاتمتحده و کشورهایی نظیر ایسلند و مالزی قرار داده است. کسب و کار لوسیندا نه تنها یک موفقیت اقتصادی، که یک حرکت بزرگ اجتماعی به نفع بیخانمانهاست.

در ادامه متن مصاحبه با لوسیندا یتس و سرگذشت وی را از زبان خودش میخوانید:

چه اتفاقاتی در فاصله زمان کودکی تا سالهای جوانی برایتان پیش آمد که موجب شد بیخانمان شوید؟
ناگوارترین آنها که زندگیام را بهم ریخت، فوت نابههنگام پدرم بود. من بزرگترین فرزند خانواده بودم و آن زمان ۱۶ سال داشتم. مادرم هم نتوانست با مرگ او کنار بیاید. بهنظر میرسید که نهتنها پدر، که مادرم را هم از دست دادهام. در سن پایین ازدواج کردم و باردار شدم. ولی اوضاع بهخوبی پیش نرفت و من و شوهرم از هم جدا شدیم.

من هم درست مثل مادرم شده بودم. هیچ برنامهای برای آینده نداشتم و ناچار در یک ون زندگی میکردم. اوضاع باز هم بدتر شد، ماشین خراب شد و مجبور شدم ون را با تمام چیزهایی که داشتم، بفروشم و در خیابان زندگی کنم. دخترم اغلب پیش پدرش بود، پارک و خیابانهایی که من در آن زندگی میکردم جای مناسبی برای فرزندم نبود.


از اینکه خانهای نداشتید و ناچار بودید در خیابان زندگی کنید چه احساسی داشتید؟
این حقیقتی ترسناک بود. شما همیشه در جستجوی مکانی هستید که بتوانید برای مدتی آنجا بمانید، جایی که در آن احساس امنیت کنید. بنابراین من در زیر پلها استراحت میکردم. شرایط وحشتناکی بود و در معرض خطرهای زیادی قرار داشتم.


آیا هیچ وقت برایتان پیش آمد که بخواهید تسلیم شوید؟
هرگز. من به خودم میگفتم: «باید شخصیت و خودِ بعدیات را تصور کنی». شما باید همواره به این فکر کنید که «خودم را در آینده در کجا میبینم؟». من هیچوقت خودم را برای مدتی طولانی در آن موقعیت نمیدیدم. البته متحیر بودم و میگفتم: « قرار نیست زندگی من این باشد». هنگامی که دخترم پیشم نبود، غم بسیار زیادی احساس میکردم. تنها چیزی که میدانستم این بود که نمیخواستم و نمیتوانستم در آن وضعیت باشم.


چطور سعی کردید که وضعیتتان را تغییر دهید؟
من معمولاً همراه دیگر زنان بیخانمان در پارک شهر مینشستم. آنها به من یاد دادند که چطور میتوانم زینتآلات درست کنم. پس از مدتی که مادران را با بچههایشان در پارک دیدم به این فکر افتادم که باید به آنها چیزی بفروشم. مقداری کریستال کوچک تهیه کردم و با آنها گردنبند و … درست کردم. ساختههایم در زیر نور خورشید برق میزدند و جلبتوجه میکردند. تعدادی از آنها را فروختم. سپس به یک بازارچه رفتم. فکر میکردم که میتوانم آنقدر زیورآلات بفروشم که برای تهیه یک آپارتمان کافی باشد، ولی تنها توانستم ۳۰۰ دلار جمع کنم که برای این کار کافی نبود.


سرانجام چگونه توانستید از خیاباننشینی نجات پیدا کنید؟
عاقبت به زادگاهم بازگشتم و از خانوادهام درخواست کمک کردم. مادرم من را زیر بال و پرش گرفت. توانستم شغلی بهعنوان پیشخدمت پیدا کنم، آپارتمانی برای خودم دستوپا کنم و همچنان به کار ساخت زینتآلات ادامه دهم. سرانجام روزی به خودم گفتم: «من میتوانم چیزی بیشتر از یک پیشخدمت باشم». به خانههای مردم رفتم و ساختههایم را به آنها نشان دادم. آنقدر در مقابل شرایط مقاومت کردم تا آن را به زانو درآوردم.


جدا شما انگیزه اولیهتان برای ساخت سنجاقهای زینتی را در سطل زباله پیدا کردید؟
من اتاقکی را در یک قابفروشی اجاره کرده بودم. یک روز تعدادی تکه چوب رنگی را در سطلزباله دیدم و اجازه گرفتم که آنها را بردارم. این باید عادتی باشد که از زمان بیخانمانی برایم باقی مانده است. من تختهها را بریدم و شکلهای مختلفی با آنها را درست کردم. یک روز یک با یک مربع و یک مثلث، شکل ساده یک خانه را درست کردم. هر کسی چنین طرحی را میکشید. طرح خیلی کودکانهای بود، ولی معانی زیادی برای ما داشت: امنیت، آسایش، رؤیای آمریکایی …. همهچیز از آنجا آغاز شد.


یعنی ابتدا تصمیم نداشتید که سنجاق یقه درست کنید؟
لحظهای که آن را سرهم کردم میدانستم که به کارهای من شبیه نیست … پس از آن، کارم را به پناهگاه محلی بردم و نظر مسئولین آنجا را جویا شدم. به آنها گفتم که چطور است با فروش سنجاقها، برای حل این مشکل در حال رشد که کسی به آن توجهی نمیکند، پول جمع کنیم؟ آنها سنجاقها را فروختند. یکی از واسطهها که یکی از سنجاقها را خریده بود، به من سفارش صد عدد از آنها را داد. سپس سفارشهایی را از زنان ساکن در نقاط مختلف کشور گرفتم. آنها میخواستند برای کمک به پناهگاههای محلی، ساخت خانههای موقت و … سنجاقها را خریداری و از آنها استفاده کنند. تصمیم گرفتم که تمام تخممرغهایم را در یک سبد بگذارم و دید هنری شخصیام را رها و شانسام را امتحان کنم. گفتم بدترین اتفاقی که ممکن است بیفتد چیست؟ آیا دوباره بیخانمان میشوم؟

چطور بدون داشتن پیشزمینه رسمی در زمینه کسبوکار، کمپانیتان را گسترش دادید؟
در حقیقت من طرح کسبوکار را ننوشتم و قصد چنین کاری را هم نداشتم. این طرح، طرحی عالی است که از مرحله بازاریابی تا ارائه محصولی متفاوت را در بر میگیرد. هنگامی که شرکتام را راهاندازی کردم، در آغاز نتوانستم پاسخگوی میزان تقاضا باشم. ولی مردم بیشتر و بیشتری خواستار خرید محصولاتمان بودند. اوضاع مسخرهای بود.

در سال اول، معادل ۸۹ هزار دلار سنجاق، هر کدام به قیمت ۶ دلار، به فروش رساندم. سال بعد۲۵۰ هزار دلار، سپس ۵۰۰ هزار دلار، بعد یک میلیون و سال بعد از آن، ۲ میلیون دلار درآمد کسب کردم. درآمدمان هر سال دوبرابر میشد. حقیقتاش حتی نمیدانم که چطور این کار را انجام دادم. محصولم راهی در اختیار مردم قرار داده بود که از آن بتوانند در مورد یک مشکل مهم اجتماعی صحبت کنند. من هیچگاه برای محصولم آگهی ندادم و تبلیغ نکردم. نیازی به این کار نداشتم. مردم خودشان محصولاتمان رامیخریدند، استفاده میکردند و درباره آنها حرف میزدند.


چه بازخوردی از بیخانمانهایی که به آنها کمک میکنید، دریافت میکنید؟
اینجا در کارخانه ممکن است ما از اخبار و اتفاقات دور بیفتیم. بعد ناگهان کسی تماس میگیرد و میگوید که بهخاطر تولیدات ما، توانسته است پناهگاهی را در طول تابستان باز نگهدارد و با این کار، جایی امن را در اختیار صد زن قرار دهد. این، اهمیت کارمان را به ما یادآوری میکند.

چندی پیش از یکی از برنامههای اسکان بیخانمانها بازدید کردم و توانستم با بعضی از خانوادههای ساکن در آنجا آشنا شوم. اوضاع از زمانی که من بیخانمان بودم تغییر کرده است. الان متوسط سن بیخانمانی در پئوریا ۱۰ سال است. این موضوع واقعاً ناراحتکننده است.

چهطور امید دارید که با ملاقاتهایتان به بیخانمانها انگیزه ببخشید؟
هنگامی که آنها میبینند که کسی در زندگیاش موفق شده، احتمالاً خودشان هم فکر میکنند که این موفقیت میتواند برای آنها هم اتفاق بیفتد. تنها راهی که از آن میتوانید به جایی برسید، این است که رؤیای چیزی را در سر بپرورانید و واقعاً بخواهید که به آن برسید. اگر آنها این پیام را دریافت کنند، واقعاً شانسی برای موفقیت خواهند داشت.



منبع : میهن دانلود
 
متن زیبا برای فرزند پسر - متن زیبا برای فرزند دختر - متن ادبی درباره برادر - کابل شارژر سامسونگ- خرید قاب گوشی- جواب آمیرزا- اسکرین شات سامسونگ - فلش کردن گوشی - اروس دیجیتال - قاب گوشی A54 - قاب گوشی s23 ultra -
بالا