شش گانه جاز پارک نوشته جنیفر راردین

filagond

filagond

بزرگترین فانتزی خوان دنیا
کاربر تالار
ژانر: خون آشامی
1_ یک بار گزیدگی، دوبار خجالت
47da07600f2997e6adc20ef877690433.jpg

2_ یک گزیدگی دیگر از خاک
2a2006dc9f4944462a462435556c5f63.jpg

3_ گلوله گزنده
116c5d958588f949a4974f9191443857.jpg

4_ گزیدگی مرگ
110903a99f6221d002e095d23fd9939f.jpg

5_ یک بار دیگر گزیدن
41841221550a908e413776356c50b054.jpg

6_ آثار گزیدگی
7492c89e73d539f1447f85e056dc4efb.jpg

 
آخرین ویرایش:
filagond

filagond

بزرگترین فانتزی خوان دنیا
کاربر تالار
مقدمه بخش اول

[FONT=&quot]ترس مکنده است. زیرا تو هرگز نمی دانی چه موقع به تو ضربه خواهد زد. بعضی اوقات پشت تو می خزد و تو را مانند بهترین دوست دخترت از کلاس هفتم قلقلک می دهد. بعد به پشت سرت ضربه می زند و قبل از اینکه بفهمی چه چیزی تو را زده تو را از پاهایت می گیرد. بعضی وقت ها تو آمدن آن را می بینی، فقط یک نقطه در افق، ولی تو مانند یک قناری در قفس هستی. تمام کاری که تو می توانی بکنی این است که خم به ابرو نیاوری و آرزو کنی که آن قدر محکم تو را نزند که احساس تهوع کنی و روی روزنامه بالا بیاوری.[/FONT]
[FONT=&quot]من قبلا وقتی که روی تنها صندلی چوبی تاشو در دفتر رییسم، پیت قرار گرفته ام تا حدی احساس تهوع کرده ام. در واقع، من از شش ماه قبل که برای او شروع به کار کرده ام، این قدر نترسیده ام. نه حتی وقتی که به مدت ده ساعت در اولین ماموریتم، در اتاقم در هتل راه می رفتم تا یک خون آشام ایستاده کنار تخت خواب که یک کمان زنبوری نگاه داشته بود را بیابم. کمان زنبوری خودم. کمانی که قصد داشتم برای از بین بردن او از آن استفاده کنم.[/FONT]
[FONT=&quot]بر خلاف این طرح، این موردی نبود که من بتوانم فرار کنم و بعدا دوباره تلاش کنم.یا به جای آنچه در واقع باید انجام می دادم، با هر دو پا به صورتش لگد بزنم تا تعادلش به هم بخورد و بیفتد، کاسه زانویش را با تپانچه سی و هشت میلیمتری که برای اطمینان زیر دامنم بسته بودم منفجر کنم، و بعد کارش را با کمان زنبوری که وقتی که استخوان هایش خرد شده بود انداخته بود تمام کنم. در این مورد من مجبور بودم کاملا ساکت بنشینم و سعی کنم روی پرونده های بسیار محرمانه توده شده در دو و بعضی اوقات سه ردیف روی میز تحریر سبز فلزی پیت بالا نیاورم. زیرا با وجود اینکه تمام ماموریت هایی که او قبلا من را به آنها اعزام کرده بود با موفقیت تمام کرده بودم، نزدیک بود پیت کونم را آتش بزند.[/FONT]
 
filagond

filagond

بزرگترین فانتزی خوان دنیا
کاربر تالار
مقدمه بخش دوم

ممکن نبود بهانه دیگری برای این تماس تلفنی وجود داشته باشد. مردی مشهور به خست، در سه صبح به من زنگ زده بود. مستقیم از اوهایو به لندن برای بیان کردن دلیل این امر به من که به محض این که کارم تمام شد باید یک بلیط درجه یک بخرم و به هدکوارترز برگردم. او احتمالا اکنون به رسید چشم دوخته بود، همراه با سایر هزینه های آخرین سفر خارجیم. او در حالی که پرونده باز در مقابلش را مطالعه می کرد دستش را به طرف سرش برد و سه برآمدگی باقی مانده رو موهایش را صاف کرد.
من نمی توانستم این را بیشتر تحمل کنم. این مدت آن قدر زیاد بود که شما می توانستید به دیوار خالی فیروزه ای، ردیف های قفسه های فلزی پرونده ها و پرده های باریک سفیدی که هرگز کنار زده نشده اند و گیاهان پژمرده نشسته روی میز کنار پنجره را توضیح می دهند خیره شوید. من جلو نشستم، صندلی زیر من به طرز هشدار دهنده ای غژغژ می کرد. در این مورد شک نکن، من تنها موجود زیر پنجاه سال تو این دفترم.
ولی شما این را نمی دانید تا اینکه به لباس هایم بنگرید. من درست هنگامی که یک بیوه وحشت زده از پرواز چندین دست گوناگون از بلوزها و ژاکت های من را در زمان ورود میان مشت هایش توده کرد از یک پرواز خطوط هوایی آمریکایی می آمدم. من مانند یک زن بی خانمان به نظر می رسیدم. در واقع اگر این شغل را از دست می دادم واقعا یک زن بی خانمان می شدم. و این خبر خوبی بود.
«ببین، پیت، من می دونم که تو گفتی مواظب بدنه ماشین باشم. تعمیرات خیلی گرونه. تو این رو بهم گفته بودی. منم متوقف شدم. من باعث یه تصادف ناگهانی تو سه ماه نشدم، تو این رو می دونی. ولی این مورد آخر رو نمی تونستم متوقف کنم.»
«من خبر دارم تو رونوشت من رو به سازمان ام آی پنج بردی.»
ممکن نبود بهانه دیگری برای این تماس تلفنی وجود داشته باشد. مردی مشهور به خست، در سه صبح به من زنگ زده بود. مستقیم از اوهایو به لندن برای بیان کردن دلیل این امر به من که به محض این که کارم تمام شد باید یک بلیط درجه یک بخرم و به هدکوارترز برگردم. او احتمالا اکنون به رسید چشم دوخته بود، همراه با سایر هزینه های آخرین سفر خارجیم. او در حالی که پرونده باز در مقابلش را مطالعه می کرد دستش را به طرف سرش برد و سه برآمدگی باقی مانده رو موهایش را صاف کرد.
من نمی توانستم این را بیشتر تحمل کنم. این مدت آن قدر زیاد بود که شما می توانستید به دیوار خالی فیروزه ای، ردیف های قفسه های فلزی پرونده ها و پرده های باریک سفیدی که هرگز کنار زده نشده اند و گیاهان پژمرده نشسته روی میز کنار پنجره را توضیح می دهند خیره شوید. من جلو نشستم، صندلی زیر من به طرز هشدار دهنده ای غژغژ می کرد. در این مورد شک نکن، من تنها موجود زیر پنجاه سال تو این دفترم.
ولی شما این را نمی دانید تا اینکه به لباس هایم بنگرید. من درست هنگامی که یک بیوه وحشت زده از پرواز چندین دست گوناگون از بلوزها و ژاکت های من را در زمان ورود میان مشت هایش توده کرد از یک پرواز خطوط هوایی آمریکایی می آمدم. من مانند یک زن بی خانمان به نظر می رسیدم. در واقع اگر این شغل را از دست می دادم واقعا یک زن بی خانمان می شدم. و این خبر خوبی بود.
«ببین، پیت، من می دونم که تو گفتی مواظب بدنه ماشین باشم. تعمیرات خیلی گرونه. تو این رو بهم گفته بودی. منم متوقف شدم. من باعث یه تصادف ناگهانی تو سه ماه نشدم، تو این رو می دونی. ولی این مورد آخر رو نمی تونستم متوقف کنم.»
«من خبر دارم تو رونوشت من رو به سازمان ام آی پنج بردی.»
 
آخرین ویرایش:
filagond

filagond

بزرگترین فانتزی خوان دنیا
کاربر تالار
مقدمه بخش سوم

«خوب، آره، اما فقط برای اینکه راننده اش تو طرح بود. حال اون خوبه. تو این رو هم شنیدی، درسته؟ کمرش خوب می شه، در حدود، شش هفته.»
«شنیدم که اونحا یه بمب بود.»
«کار نکرد.»
«اما می تونست بکنه.»
من شانه بالا انداختم. «بهتر از این بود که تو یه تاجگذاری این اتفاق بیفته.» صبر کن، برای یک نفر کمی اتفاقی به نظر می رسه که تو اون نقطه باشه. «اما من برای اون ماشین متاسفم. مبلغ زیادی بیمه اش کرده بودم.»
«کاری نبود که بتونی با اون ماشین بکنی. در واقع من خوشحالم که اون لعنتنی رو توی تراکشن گذاشتی. بهتره خودت رو سرزنش کنی. نه، تو اینجایی چون من یه ماموریت جدید برات دارم.»
خدایا، متشکرم. هنوز می تونم کار کنم. تقریبا راحت شدم. که با توجه به وضعیت فعلیم، حقم بود که به زمین فرستاده شوم. اما پیت شروع به شکافتن پنجه هایش کرده بود. در ملاقات هایم با او دیده بودم که مداد می جوید، به مبل لگد می زد، پرونده ها را پرتاب می کرد، و با شمع های معطر کشمکش می کرد. ولی شکافتن پنجه هایش جدید بود. من محتاطانه نشستم و منتظر شدم.
پیت پرسید: «تو از وایل شنیدی؟»
«کی نشنیده؟» حتی اگر، به عنوان احتمال، شهرت وایل بیش تر از دستاوردهایش بود، او هنوز به عنوان یک ارشد ارزیابی می شد. او یک نماد بود، و نه فقط به این خاطر که او یکی از پانزده درصد، یا بیشتر خون آشام ها بود که میان انسان ها پذیرفته شده بودند، او بهترین آدم کشی بود که سازمان ما تا کنون با او روبرو شده بود.
 
filagond

filagond

بزرگترین فانتزی خوان دنیا
کاربر تالار
مقدمه بخش آخر

«من تو رو همکار اون کردم.» چشمان پیت از صورتم به نقطه ای دیگر دوخته شدند، بنابراین حدس زدم که افکارم را پنهان نکرده ام. خیلی خوب. سکوتی طولانی که در آن من می کوشیدم سرگیجه ام را متوقف کنم و پیت مدت کوتاهی گلویش را صاف می کرد.
«پیت، من ... وقتی تو من رو استخدام کردی، قول دادی که من می تونم تنها کار کنم.» شغل قبلی من یک تیم کامل که من رهبر آن بودم را در بر می گرفت. من به طرزی ناجور آن را تمام کردم.
«جاسمین، وایل یه همکار درخواست کرده. تو باهوش، سلطه جو و انعطاف پذیری. کلمات اون، اگر چه من اون شرط رو قبول کرده بودم.»
لبانم بی حس شدند: «ام ... و؟»
او آه کشید. «و به طرز فزاینده ای خطرناک ... برای خودت.» او قبل از اینکه من بتوانم وقفه ای ایجاد کنم جواب داد، که چیز خوبی بود، زیرا من فکر می کردم اولین جوابم می تواند پرده صماخ او را بدرد. «تو خطر های بزرگ تر و بزرگ تری رو می پذیری. مثل شغلت تو کوبا.»
من به مورد اعتماد ترین مشاور فیدل کاسترو حمله کرده بودم، ژنرالی به نام میگوئل سانتاس. وسط یک مغازه پر جمعیت. در روز روشن. با وجود سربازهایی که در دسترس محافظانش بودند. ولی به خوبی در رفته بودم. این چیزی به حساب نمی آمد؟
«و اون یکی تو کلرادو.»
آه، عسل. یک دوستدار کودکان به نام جرج فرید کلیسایی به نام برادران جهانی نور ساخته بود. به نظر می رسید تمرکز اصلی آنها روی بچه دزدی از آمریکا و فروختن آنها به بهترین پیشنهادهای خارجی باشد. من او را تا یک پاتوق دنبال کردم و از کوه پایین انداختم. باشد، ما هر دو از کوه پایین افتادیم، ولی من به زیبایی روی اسکی ام فرود آمدم. او روی یک صخره افتاد.
«می دونم تو چقدر باید عصبانی شده باشی، جاز ...»
«من این طور فکر نمی کنم.»
او دوباره آه کشید. «باشه، شاید نه. ولی این مسئولیت منه که مطمئن بشم مامورا زنده می مونن.»
«پس تو من رو یه پرستار بچه فرض کردی.»
پیت خندید، از اعماق درونش که تا بیشترین حد ممکن واقعی به نظر می رسید. «نه. من سراغ یه نفر با یه بچه رفتم که حدود سیصد سال زندگی کرده. من فقط امیدوار بودم یکی از تمایلاتش در زندگی تاثیر گذاشتن روی تو بوده باشه.»
قطرات اشک روی پلک هایم جاری شدند. «من مایل به خودکشی نیستم.»
کلمه ای قدرتمند، خود کشی، موردی نداشت که چگونه از آن استفاده کنید. من فورا پیت را به خود آوردم. «نه، اگه بودی، هشت ماه قبل می مردی. ولی تو عاقل هم نیستی. تو نیاز داری یه نفر اطرافت باشه که وقتی مثل یه احمق رفتار می کنی نترسه که به صورتت نگاه کنه و بهت بگه.»
خشمم رفت. من می بایست وقتی هنوز عقل داشتم فریاد می زدم. ولی نمی توانستم منطق را ر چیزی که پیت می گفت انکار کنم. و این تا حدودی خوب به نطر می رسید که مسئول چیزی باشی، نگرانش باشی. من کمی بیشتر از نصف یک سال تنها بودم. ولی احساس می کردم هزاران سال بوده است.
«تو گفتی که اون من رو در خواست کرده؟ چرا؟»
«اون دلایل خودش رو داره، که گفت تو ملاقات خصوصی با تو فاششون می کنه.» من و پیت هر دو با بدگمانی ابروانمان را بالا بردیم.
تذکر دادم: «شخصیتی کاملا مبهم، این طور نیست؟»
پیت پذیرفت: «وقتی که می خواد این طور باشه.»
ما مدت کوتاهی بیشتر حرف زدیم. چیزی که من کشف کردم این بود که در حالی که پیت می خواست من از انجام کارهای دیوانه وار دست بردارم، روسای او این واقعیت را که من مشتاق هستم را درک کرده بودند.
پیت گفت: «دولت ما به وایل به عنوان یه گنجینه ملی نگاه می کنه، جاز. روی کاغذ تو دستیارشی. در واقع، تو محافظ شخصیش هستی. تو باید اعضای هیئت نظارت ما رو ببینی.»
و این گونه. سناتورها فلن، ترد و بوزکوسکی و راه حل هایی زیادی برای من حتی برای صبر کردن برای رای گیری دوباره.
پیت ادامه داد: «اونا از من پرسیدن که مطمئن بشن تو فهمیدی که کارت اصلیت همیشه اینه که اون سالم برگرده.»
قد من پنج فوت و پنج اینچ بود. وقتی یادم بود چیزی بخورم، که نظم خاصی نداشت، صد و بیست کیلو وزن داشتم. شکی نبود این یارو، وایل، می توانست هر زمان که اصرار داشت به او حمله کنم به من پرخاش کند. من خندیدم. پیت این کار را نکرد.
«تو بچه نیستی.»
«ظاهرا وایل تو آخرین ماموریتش یه تماس نزدیک داشته. واقعا نزدیک. که به این خاطر بوده که رازی رو فاش کرده که هیچ خون آشامی به کسی نگفته. دو لحظه هست که خون آشام ها کاملا آسیب پذیر می شن. وقتی اونا خون می گیرن. و وقتی مرتکب قتل می شن. اون احتمالا دلایل دیگه ای داشته که بخواد تو اونجا باشی، ولی این واقعیت که یه جاسوس بهترین مامورم رو تقریبا دود کرده برای من کافیه و برای قدرت هایی که بودجه ام رو کنترل می کنن بیشتر از کافیه. اون یه همکار می خواد. اون تویی.»
 
متن زیبا برای فرزند پسر - متن زیبا برای فرزند دختر - متن ادبی درباره برادر - کابل شارژر سامسونگ- خرید قاب گوشی- جواب آمیرزا- اسکرین شات سامسونگ - فلش کردن گوشی - اروس دیجیتال - قاب گوشی A54 - قاب گوشی s23 ultra -
بالا