اون رودولف بزرگ بود که در تراس ایستاده و به افق مینگریست
از تخت پایین اومدم و به اطراف نگریستم اشیائ عجیبی اونجا بود ولی ساعت شنی که شنی از ان پایین نمیریخت بیشتر توجه ام را جلب کرد. با صدای نعره یک اژدها به خود اومدم. بله اون سرافین بود اژدهای قدرتمند رودولف جعبه ای به دست داشت..
که ناگهان برای بار دوم از خواب پریدم.نمیدانستم که چند بار میتوانم از خواب برخیزم اما هرچه بود تمام شد تمام بدن من عادی شده بود و همهی دوستانم یعنی احمد.حسین و ... بودند وباهم به یک رستوران رفتیو غذاخوردیم
این اتفاقات برایم آشنا بود
گویی یک بار دیگر اتفاق افتاده انگار میدانم که قرار است چه رخ دهد.
برای اطمینان به ساعتم نگریستم وقت اومدن کسی بود. به درب رستوران نگریستم در باز شد و دختری که انتظار داشتم از در وارد شد و یک راست به سمت پیشخوان رفت و روی یک صندلی کنار پیشخوان نشست. بلند شدم و به سمتش رفتم بچه ها به ارامی با چشمشان مرا دنبال میکردند.
داخل تالار اصلی خانه رودولف دیدم
خودشو معرفی کردن
اون سرافین بود اژدهای رودولف که توسط راز صندوق به دنیای واقعی من پا گزاشته بود تا مراقب من باشد گویی حوادثی در دنیایی واقعی در کمین من است که بر دنیای خیالات و خواب من تاثیر خواهد گزاشت...
بلند شدم و به سوی بچه ها برگشتم.
حسین هم چنان منو نگاه میکرد. با نگگاهش داشت می پرسید....
رفتم سرجایم نشستم.
یه نگاه به دوستان انداختم سپس یه نگاه به ساعت روی دیوار...
چند لحظه سکوت...
به سرافین نگریستم ...
گفتم دوستان من بودن با شما افتخاریست جاودان برای من بچه ها داره شروع میشه اون پایان غم انگیز آماده باشید با علامت من به سمت درب عقب رستوران بدوید با تمام وجود بدوید.
سرافین پیش از ما بلند شد و ساکی رو از پشت پیشخوان برداشت و به سمت خروجی پشتی رستوران رفت....
به بیرون نگاه کردم
چند سایه پشت پنجره ظاهر شد.
گفتم فرار کنید و بدوید...
بچه ها سراسیمه با حالتی بدون تعادل شروع کردن به دویدن و من آخر همه بودم که ناگاه ان موجودات شیشه ها را شکستن و به سرعت به سمت ما یورش آوردند مسیر 10 متری گویی به کیلو مترها میکشید و ثانیه ها گویی ساعت ها میگزشت...
درب خروج...
حسین خارج شد محمد خارج شد احمد خارج شد که برخورد یکی از موجودات با اجاق خراک پزی رستوران باعث انفجار شد که موج انفجارم منو به دیوار کوبید تار میدیدم اما حسین بود که به همراه سرافین برای بردن من برگشته بودند...
در همین حال فریاد میزدم که من رو تنها بزارید و شما بریدددددددددددددددد
اما اونها داشتن به سمت من نزدیک می شدند که ناگهان سقف فرو ریخت و بین من و اونها فاصله انداخت دیگه همه امیدم رو از دست داده بودم و خودم رو برای مرگ اماده کرده بودم...